فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تولد دوباره من

قسمت ۲: تلاش برای نجات
صبح روز بعد، من که در اتاق خودم خوابیده بودم و نسرین هم در اتاق خودش ( مامان و رضا هم تعجب کردند که جا به جا رفتیم ولی فکر کردند بخاطر بیماری است)، به اتاق نسرین رفتم و به او گفتم:« نسرین! بیدار شو دیگه! بیا یه راهی برای نجات خودمون پیدا کنیم!»
نسرین با خواب آلودگی و عصبانیت گفت:« چرا بیدارم کردی؟! چیه؟!»
- میگم یه راهی برای نجات خودمون پیدا کنیم!
- وای! فکر نکنم راهی باشه. چجوری میخوای خودمون رو نجات بدیم؟!
- خب... نمیدونم... ولی باید تلاش مان را بکنیم تا بلکه یه راهی پیدا کنیم.
- نمیشه!
- چرا میشه! واقعا که تو همیشه ناامید هستی و تلاش نمیکنی!
- حالا بیا فعلا صبحانه بخوریم. من دارم از گرسنگی می میرم!
- باشه. منم.
من و نسرین، به سمت میز رفتیم.
مامان گفت:« بیدار شدید؟ میخواستم بیام بیدار تان کنم. بیایید صبحانه بخورید.»
من، مقداری کره با مربای توت فرنگی خوردم و نسرین مقداری کره با عسل.
مامان که انگار خیلی هم تعجب نکرد گفت:« نسرین؟ تو که کره با مربا دوست نداشتی! ستاره؟ تو هم کره با عسل دوست نداشتی! دیگه واقعا این به بیماری شما مربوط میشه؟»
رضا گفت:« احتمالا ویژگی هایشان با هم جا به جا شده. ویژگی های رفتاری.»
- آه! راستی باید بعد صبحانه، یک قرص بخورید.
من و نسرین، به هم لبخند شیطنت آمیزی زدیم.
قرار شد به جای اینکه دارو ها را هدر بدهیم، آنها را به یکی از همسایه هایمان که بیماری آنها مثل بیماری الکی و خیالی ما است، بدهیم؛ و این کار را هم کردیم.
صبحانه که تمام شد، نسرین با ناامیدی گفت:« حالا میگی میخوای چه کنیم؟!»
- می ریم بیرون و به دیگران ماجرای خود را می گوییم تا آنها شاید راهی داشته باشند. شاید بعضی ها، چنین تجربه عجیبی داشته باشند.
- فکر نکنم جواب بده. مردم ما را مسخره می کنند.
- اینقدر ناامید نباش نسرین!
- نسرین اهل امید نبود و ستاره برعکس. حالا هم این ویژگی شما جا به جا شده.
- اوه مامان! من میدونم اگه بازم ماجرا رو تعریف کنم، باور نمیکنی.
- وای نسرین! چرا؟
نسرین گفت:« چون ماجرای غیر قابل باوری هست! راستی، مامان! آن کتاب درسی پایه دوازدهم که از دوستم مریم، امانت گرفته بودم، را برگرداندی؟!»
- این که کار تو نبود. کار نسرین بود. نسرین؟
نسرین گفت:« بله مامان؟!»
- با تو نبودم که. با نسرین بودم.
- ببخشید. هنوز به جا به جایی عادت نکردم.
- آه! نسرین کتاب را پس دادم.
من گفتم:« باشه.»
مامان رفت و ما هم یواشکی بیرون رفتیم.
نقشه ما اجرا شد ولی اولش بدون موفقیت بود. بعضی ها، هم به ما خندیدند. نیم ساعت گذشت ولی فایده ای نداشت.
من با ناراحتی گفتم:« آه! خسته شدم از راه رفتن.»
- دیدی گفتم فایده نداره!
یک پیرزن عجیب، به سمت ما آمد و خندید و گفت:« من ماجرای شما را گوش دادم. من حرف شما را باور میکنم چون چنین اتفاقی بارها افتاده. در واقع، یک پیرزنی که اتفاقا خواهر من است، جادوگر هست و کاری کرده آرزوهای خاص یعنی آرزوهای مربوط به جادو و خلاصه کلا چیزهایی که مردم فکر می کنند وجود نداره، را می شنود و برآورده می کند. اون معجونی هم درست کرده تا بعضی آرزوها، بعد برآورده شدن، دوباره، کسانی مثل شما، مثل اولتان شوید. شما اگه از آن معجون بخورید، مثل اول می شوید. ولی متاسفانه خواهرم را دزدیدند. جادوگر های دشمن که رقبای ما هستند. چون ما از آنها قوی تر و موفق تر هستیم، حسادت کردند و خواهرم که جادوگر قوی و در واقع رئیس هست را دزدیدند تا با جادو قدرتش را بگیرند. معجون هم دست او پنهان است. حتما یکی از شما دو تا، آرزو کرده جا به جا بشید.
نسرین گفت:« من که نکردم... حتما کار تو است ستاره! درسته؟!»
من با ناراحتی و دستپاچگی گفتم:« خب... راستش... شاید.‌.. ولی من آرزو کردم که برای مدتی کوتاه، خودم را ببینم. تازه نگفتم جا به جایی.» بعد آرزویم را گفتم.
- حتما، خواهرم اشتباه فهمیده چون دشمن قدرتش را کم کرده. ضمنا خواهرم آرزوی تکراری را برآورده نمی کند. الان همان آرزویت را گفتی، ولی برآورده نمی شود. چون قبلا برآورده شده.
نسرین با عصبانیت گفت:« وای! حالا چرا همچین آرزویی کردی؟! باید واقعا چنین دردسری درست کنی؟!»
- من که نمی دونستم اینجوری میشه! چنین اتفاق عجیبی میفته!
- حالا برید و دنبال خواهرم بگردید.
من گفتم:« ما که نمی دونیم او کجاست.»
- من میدونم. منم بخاطر این نرفتم چون نمیتونم. منتظر بودم کسی این آرزو رو بکنه و دنبال راهش بگردد. اونجا، توی جنگل های شمال هست.
من پرسیدم:« کجای جنگل های شمال؟!»
- راستش هرکاری کردم اونو نفهمیدم.شما خودتون کل جنگل رو بگردید. اگه کلبه ای جای عجیبی دیدید. بدونید اون دقیقا خود اونجاس!
نسرین گفت:« پس ما باید بریم شمال.»
- چون الان فصل بهار است، می توانیم از مامان و بابا بخوایم که بریم شمال.
- آره! فرصت مناسبی هست!
- ممنون خانم!
بعد من و نسرین، به خانه برگشتیم.
به مامان با مهربانی ( برای اینکه درخواست رفتن به شمال را قبول کند) گفتم:« مامان؟! میشه بریم شمال؟! خیلی وقته نرفتیم.»
- منم دوست دارم. ولی نمیدونم پدرتون قبول کنه. صبر کنید بیاد.
- باشه.
بابا که برگشت، درخواست مان را گفتیم.
- خب... باشه. فکر خوبیه.
قرار شد که پس فردا برویم. البته ما ویلا نداشتیم اما دوست پدرم یک ویلای کوچک داشت. دوست پدرم پس فردا از تهران به شمال می توانست برود.

نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید