فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ سال پیش

در جستجوی هونل

قسمت آخر

چهار پری، دوباره با سرعت زیادی به سمت قصر رفتند.
پارینو گفت:« سرزمین عجیب و غریب وارونه ۲ با اون زبان عجیب تر از خودشان را به اینجا ترجیح میدم!»
پاری گفت:« منم همینطور!»
پاری گفت:« راستی اون کاروم که ما رو جادو کرد، کی بود؟!»
- یکی از دوستانم در زندان یود که با هم کار میکردیم. البته ظاهراً دوست هم بودیم.
آنها بعد یک ربع پرواز، بالاخره به قصر رسیدند.
دیوارهای دراز و بنفش و قرمز و سیاه با پرچم هایی به همین رنگ، حس نفرت انگیزی به آدم یا هر موجود دیگری به جز کاروم می داد.
نگهبان ها، کنار دروازه آهنی و مشکی ایستاده بودند.
پالن به یکی از نگهبان ها گفت:« با پادشاه کار مهمی داریم. ما وردی را بلدیم که میتونه قدرت هونل رو افزایش بده.»
نگهبان ها با تعجب به هم نگاه کردند.
یک نگهبان گفت:« باشه بیایید داخل، کاروم ها!»
پرینا آهسته گفت:« وای! یادم رفت ما کاروم هستیم! خدا رو شکر فردا دوباره پری میشویم!»
حیاط بزرگ قصر، پر از کاروم بود. ولی تفاوت دیگری با قصرهای انسانها، نداشت.‌
یک نگهبان که کنار در آهنی ساختمان قصر، قرار داشت به یک نگهبان دیگر گفت:« برو به پادشاه بگو چهار کاروم با او کار مهمی دارند.»
بعد دو دقیقه، آن یکی نگهبان، به چهار پری، اجازه ورود داد.
داخل قصر، بزرگ اما منفور بود. پادشاه، که یک کاروم خیلی گنده با لباس سیاه و بلند و موهای بلند سیاه و‌ تاجی از جنس دود سیاه بود، روی صندلی بزرگ قصر نشسته و منتظر چهار پری بود.
چهار پری، با دیدن پادشاه، حس خیلی بدی پیدا کردند. ترس چون پرنده ای در گوشه ای از قلب هر چهار پری حتی پاری، لانه کرد.
پاری و پالن، همه چیز را توضیح دادند. البته همه چیز یعنی همان موضوع مهمی که به نگهبان ها هم گفته بودند که البته حقیقت نداشت. آنها هیچ وردی برای افزایش قدرت هونل بلد نبودند.‌
پادشاه با خوشحالی گفت:« از شما خیلی ممنونم کاروم های عزیز! حالا با من بیایید!»
چهار پری، به دنبال پادشاه، از پله های مرمری و سیاه رنگی که داخل قصر بود، بالا رفتند. پله ها خیلی زیاد بودند و به صورت دایره شکلی، پیش می رفتند. در دیوار کنار پله ها، در های بنفش و آهنی دیده میشد که فاصله تقریبا زیادی بینشان وجود داشت.
آنها بعد بیست دقیقه به یک اتاق رسیدند.
پادشاه در مشکی رنگ اتاق را باز کرد. داخل اتاق، بر خلاف اتاق هایی که تا به حال پاری و پارینو و پرینا، دیده بودند، مرتب بود.
کمد های آهنی و قرمز، به دیوارهای اتاق کوچک، تکیه داده شده بودند و کتاب هایی هم مرتب، داخل یک قفسه چیده شده بودند.
وسط اتاق یک چاه عمیق وجود داشت.
پادشاه و چهار پری، از نردبانی که داخل چاه بود، پایین رفتند. البته داخل چاه، خیلی تاریک نبود چون مشعل های کوچکی آنجا را روشن میکرد. دوباره بعد بیست دقیقه به ته چاه رسیدند.
ناگهان وسط آن چاه عمیق و بزرگ که انتهایش بیشتر شبیه یک غار بود، یک الماس صورتی رنگ در یک محفظه شیشه ای قرار داشت.
پاری با صدای کمی بلند گفت:« هونل!»
چهار پری با خوشحالی به هم نگاه کردند.
پادشاه گفت:« بله، هونل!... ما کاروم ها نباید حتی دستمان هم به این الماس بخوره اگه نه از بین میریم. بخاطر همین یا یک بدبختی این الماس رو گذاشتیم اینجا. یعنی با جادو. اما جادوش، خیلی پر انرژی بود. یعنی انرژی زیادی از ما می‌گرفت. حالا بگویید ببینم، اون ورد چیه؟! من خیلی دلم میخواد قدرتم زیادتر بشه!»
چهار پری، به هم نگاه کردند.
پاری گفت:« باید اون رو از اون محفظه برداریم. من یکاری کردم که ما چهارتا، اگه بهش دست بزنیم، هیچی مان نشود.»
پادشاه گفت:« باشه.»
بعد زیر لب گفت:« کلیدی شو برای این قفل، ای جادو! باز کن این قفل را، ای کلید جادو!»
ناگهان، قفل محفظه باز شد و پاری در شیشه ای را به آرامی برداشت و به دست پادشاه داد. پاری با حس عجیبی هونل را به دست گرفت. بالاخره به هدفش رسیده بود. او همیشه امید داشت که یک روزی هونل را به دست میگیرد. همیشه منتظر همین لحظه بود‌.
ناگهان پاری، دوباره تبدیل به پری شد اما سه پری دیگر نشدند. پاری با تعجب و نگرانی گفت:« مگه یک روز، کامل شد؟!»
پادشاه با تعجب به پاری نگاه کرد.
چند لحظه بعد، دوباره هونل سر جایش بود و چهار پری دوباره پری شده بودند و توی یک اتاق در همان قصر، به صندلی هایی با طناب سیاه رنگ و کلفت و زبری بسته شده بودند.
پادشاه روی صندلی رو به رو آنها نشسته بود و با نگاه بی رحمش، آنها را آزرده میکرد. نگهبان ها هم آنجا پوزخند می زدند و آهسته پچ پچ میکردند.‌
پالن گفت:« پاری! حالا یادم آمد! از آنجایی که ما پری هستیم، هونل الماسی هست که ملکه ما پری ها آن را ساخته، وقتی که تو به هونل دست زدی، دوباره پری شدی. اگر ما هم بهش دست می زدیم، پری می‌شدیم... حالا هم که دوباره مجبور شدیم خودمان را پری کنیم.»
پادشاه بالاخره به حرف آمد و گفت:« میدانید چرا در این ۱۰۰ سال که هونل دست ما بود، جهان را خیلی تصرف نکردیم؟! چون استفاده از این هونل برای ما کاروم ها سخته. قبل اینکه راه استفاده از هونل را پیدا کنیم، نمی دانستیم راهش چیست. ولی همین امسال راهش را کشف کردیم. ولی باز هم طول میکشه جهان را تصرف کنیم. چون از آنجایی که یک پری این الماس را ساخته و ما نم پری نیستیم، استفاده از هونل، زمان میبره. ملکه شما، پری باهوشی بوده...و حیف که دیگه زنده نیست... اون پری، در کنار باهوش بودنش، قدرتمند هم بوده. ولی با این حال، هونل هنوز دست منه و چهار پری مثل خودش باهوش و شجاع، نتوانستند هونل را بدزدند و از دست من در بروند. راستی... پالن! من تو را میشناسم! تو همان پری هستی که قبلا توی زندان بزرگ و مشهور سیاهچاله کار میکردی. هی پری ها! می دانید داستان این پری چیه؟!»
و به پالن اشاره کرد.
- مادر و پدر پالن، به ما کاروم ها خدمت میکردند. در نتیجه، پالن اینجا به دنیا آمد. پالن خیلی اصرار داشت سرزمین پری ها را ببیند. اما هرگز نتوانست. یک روز، ما والدین پالن را بخاطر اشتباه بزرگی که در حق ما کرده بودند، کشتیم.

چهار پری، دوباره با سرعت زیادی به سمت قصر رفتند.
پارینو گفت:« سرزمین عجیب و غریب وارونه ۲ با اون زبان عجیب تر از خودشان را به اینجا ترجیح میدم!»
پاری گفت:« منم همینطور!»
پاری گفت:« راستی اون کاروم که ما رو جادو کرد، کی بود؟!»
- یکی از دوستانم در زندان یود که با هم کار میکردیم. البته ظاهراً دوست هم بودیم.
آنها بعد یک ربع پرواز، بالاخره به قصر رسیدند.
دیوارهای دراز و بنفش و قرمز و سیاه با پرچم هایی به همین رنگ، حس نفرت انگیزی به آدم یا هر موجود دیگری به جز کاروم می داد.
نگهبان ها، کنار دروازه آهنی و مشکی ایستاده بودند.
پالن به یکی از نگهبان ها گفت:« با پادشاه کار مهمی داریم. ما وردی را بلدیم که میتونه قدرت هونل رو افزایش بده.»
نگهبان ها با تعجب به هم نگاه کردند.
یک نگهبان گفت:« باشه بیایید داخل، کاروم ها!»
پرینا آهسته گفت:« وای! یادم رفت ما کاروم هستیم! خدا رو شکر فردا دوباره پری میشویم!»
حیاط بزرگ قصر، پر از کاروم بود. ولی تفاوت دیگری با قصرهای انسانها، نداشت.‌
یک نگهبان که کنار در آهنی ساختمان قصر، قرار داشت به یک نگهبان دیگر گفت:« برو به پادشاه بگو چهار کاروم با او کار مهمی دارند.»
بعد دو دقیقه، آن یکی نگهبان، به چهار پری، اجازه ورود داد.
داخل قصر، بزرگ اما منفور بود. پادشاه، که یک کاروم خیلی گنده با لباس سیاه و بلند و موهای بلند سیاه و‌ تاجی از جنس دود سیاه بود، روی صندلی بزرگ قصر نشسته و منتظر چهار پری بود.
چهار پری، با دیدن پادشاه، حس خیلی بدی پیدا کردند. ترس چون پرنده ای در گوشه ای از قلب هر چهار پری حتی پاری، لانه کرد.
پاری و پالن، همه چیز را توضیح دادند. البته همه چیز یعنی همان موضوع مهمی که به نگهبان ها هم گفته بودند که البته حقیقت نداشت. آنها هیچ وردی برای افزایش قدرت هونل بلد نبودند.‌
پادشاه با خوشحالی گفت:« از شما خیلی ممنونم کاروم های عزیز! حالا با من بیایید!»
چهار پری، به دنبال پادشاه، از پله های مرمری و سیاه رنگی که داخل قصر بود، بالا رفتند. پله ها خیلی زیاد بودند و به صورت دایره شکلی، پیش می رفتند. در دیوار کنار پله ها، در های بنفش و آهنی دیده میشد که فاصله تقریبا زیادی بینشان وجود داشت.
آنها بعد بیست دقیقه به یک اتاق رسیدند.
پادشاه در مشکی رنگ اتاق را باز کرد. داخل اتاق، بر خلاف اتاق هایی که تا به حال پاری و پارینو و پرینا، دیده بودند، مرتب بود.
کمد های آهنی و قرمز، به دیوارهای اتاق کوچک، تکیه داده شده بودند و کتاب هایی هم مرتب، داخل یک قفسه چیده شده بودند.
وسط اتاق یک چاه عمیق وجود داشت.
پادشاه و چهار پری، از نردبانی که داخل چاه بود، پایین رفتند. البته داخل چاه، خیلی تاریک نبود چون مشعل های کوچکی آنجا را روشن میکرد. دوباره بعد بیست دقیقه به ته چاه رسیدند.
ناگهان وسط آن چاه عمیق و بزرگ که انتهایش بیشتر شبیه یک غار بود، یک الماس صورتی رنگ در یک محفظه شیشه ای قرار داشت.
پاری با صدای کمی بلند گفت:« هونل!»
چهار پری با خوشحالی به هم نگاه کردند.
پادشاه گفت:« بله، هونل!... ما کاروم ها نباید حتی دستمان هم به این الماس بخوره اگه نه از بین میریم. بخاطر همین یا یک بدبختی این الماس رو گذاشتیم اینجا. یعنی با جادو. اما جادوش، خیلی پر انرژی بود. یعنی انرژی زیادی از ما می‌گرفت. حالا بگویید ببینم، اون ورد چیه؟! من خیلی دلم میخواد قدرتم زیادتر بشه!»
چهار پری، به هم نگاه کردند.
پاری گفت:« باید اون رو از اون محفظه برداریم. من یکاری کردم که ما چهارتا، اگه بهش دست بزنیم، هیچی مان نشود.»
پادشاه گفت:« باشه.»
بعد زیر لب گفت:« کلیدی شو برای این قفل، ای جادو! باز کن این قفل را، ای کلید جادو!»
ناگهان، قفل محفظه باز شد و پاری در شیشه ای را به آرامی برداشت و به دست پادشاه داد. پاری با حس عجیبی هونل را به دست گرفت. بالاخره به هدفش رسیده بود. او همیشه امید داشت که یک روزی هونل را به دست میگیرد. همیشه منتظر همین لحظه بود‌.
ناگهان پاری، دوباره تبدیل به پری شد اما سه پری دیگر نشدند. پاری با تعجب و نگرانی گفت:« مگه یک روز، کامل شد؟!»
پادشاه با تعجب به پاری نگاه کرد.
چند لحظه بعد، دوباره هونل سر جایش بود و چهار پری دوباره پری شده بودند و توی یک اتاق در همان قصر، به صندلی هایی با طناب سیاه رنگ و کلفت و زبری بسته شده بودند.
پادشاه روی صندلی رو به رو آنها نشسته بود و با نگاه بی رحمش، آنها را آزرده میکرد. نگهبان ها هم آنجا پوزخند می زدند و آهسته پچ پچ میکردند.‌
پالن گفت:« پاری! حالا یادم آمد! از آنجایی که ما پری هستیم، هونل الماسی هست که ملکه ما پری ها آن را ساخته، وقتی که تو به هونل دست زدی، دوباره پری شدی. اگر ما هم بهش دست می زدیم، پری می‌شدیم... حالا هم که دوباره مجبور شدیم خودمان را پری کنیم.»
پادشاه بالاخره به حرف آمد و گفت:« میدانید چرا در این ۱۰۰ سال که هونل دست ما بود، جهان را خیلی تصرف نکردیم؟! چون استفاده از این هونل برای ما کاروم ها سخته. قبل اینکه راه استفاده از هونل را پیدا کنیم، نمی دانستیم راهش چیست. ولی همین امسال راهش را کشف کردیم. ولی باز هم طول میکشه جهان را تصرف کنیم. چون از آنجایی که یک پری این الماس را ساخته و ما نم پری نیستیم، استفاده از هونل، زمان میبره. ملکه شما، پری باهوشی بوده...و حیف که دیگه زنده نیست... اون پری، در کنار باهوش بودنش، قدرتمند هم بوده. ولی با این حال، هونل هنوز دست منه و چهار پری مثل خودش باهوش و شجاع، نتوانستند هونل را بدزدند و از دست من در بروند. راستی... پالن! من تو را میشناسم! تو همان پری هستی که قبلا توی زندان بزرگ و مشهور سیاهچاله کار میکردی. هی پری ها! می دانید داستان این پری چیه؟!»
و به پالن اشاره کرد.
- مادر و پدر پالن، به ما کاروم ها خدمت میکردند. در نتیجه، پالن اینجا به دنیا آمد. پالن خیلی اصرار داشت سرزمین پری ها را ببیند. اما هرگز نتوانست. یک روز، ما والدین پالن را بخاطر اشتباه بزرگی که در حق ما کرده بودند، کشتیم. پالن هم برای انتقام، تصمیم گرفت که هونل را بدزدد و کاروم ها را از بین ببرد اما ما جلوی این کار بدش را گرفتیم و من دستور دادم که پالن را برای همیشه به زندان ببرند. رئیس زندان وقتی داستان زندگی سخت پالن را در طول یک ماه فهمید، به من پیشنهاد کرد که اون رو آزاد کنم اما در عوضش او به خوبی در زندان کار کنه. منم قبول کردم و پالن یک سال تمام در زندان کار کرد. پالن بخاطر کمک رئیس زندان، ازش متشکر بود. آن سال که گذشت، سال بعدش، یعنی پارسال، پالن هم یک اشتباهی توی کارش کرد و دوباره زندانی شد.‌ اون تا الان زندانی بود و بهم خبر رسیده که اون رئیس زندان رو از بین برده.»

پالن گفت:« نمیتونم این داستان رو انکار کنم و نمیتونم انکار کنم که چون رئیس زندان به من کمک کرد، از کاری که کردم، ناراحتم.»
پادشاه گفت:« حالا وقت نابود کردن شما چهارتا هست! میخوام جادویتان را بگیرم!»
اما همین که میخواست جادویشان را بگیرد، در حالی که چهار پری کمی ناامید شده بودند، ناگهان یک پری قد بلند زن با تاجی از مروارید های آبی رنگ روی موهای بلند مشکی رنگش و لباس بلند صورتی رنگی آنجا ظاهر شد.
پادشاه با تعجب گفت:« چی؟! تو مگه نمردی؟!»
پری، که در واقع همان ملکه قبلی پری ها بود و هونل را ساخته بود، گفت:« این روح منه! من همیشه منتظر یک نفر بودم که بیاد و جهان را از دست شما کاروم ها نجات بده! حالا پاری و پارینو و پرینا و پالن، دارن همینکار رو میکنن! من و چندین نفر دیگه، به کمک این چهار پری آمده ایم! سپاه من، افرادی هستند که پاری و پارینو و پرینا به آنها کمک کردند. آنها برای جبران آمده اند! ای پادشاه کاروم ها! تو هنوز هم زنده ای! تو الان بیشتر از ۱۰۰ سال است که زنده ای! ای کاروم هایی که از ویژگی های بد انسانها به وجود آمدید! حالا وقت نابودی شماست! ظلم و ستم هیچوقت پایدار نیست!»
و بعد، سپاه ملکه، ظاهر شدند.
اعضای آن سپاه اینها بودند: خانواده کریمی، جادوگری که وقتی پاری و پارینو و خانواده کریمی داشتند به استانبول می رفتند، باهاش رو به رو شدند، هانا همان دختر ترکی که وقتی پاری در یک زندان در ترکیه توسط کاروم ها زندانی شد، در آنجا به کمک پاری آزاد شد، پروانه ای که در سرزمین پروانه ها زندگی میکرد یعنی رنگین، کتابداری که در کتابخانه سرزمین اژدر یا اژدها ها کار میکرد و حتی پری که در رشته کوه های پنین بود و کلید سرزمین کارومای را به سه پری داد.
سپاه ملکه، هونل را از دست پادشاه کشیدند و به نگهبان ها حمله کردند.
ملکه، هونل را به پاری داد و گفت:« بیا پاری! تو همیشه میخواستی اینکار رو بکنی، پس تو هونل رو به سمت کاروم ها بگیر. بعد اینجوری کاروم ها ریشه کن میشن و کل کاروم ها نابود میشن.»
پاری گفت:« ممنون فقط چرا قبلا که به کاروم ها با هونل حمله کردید، این اتفاق نیفتاد؟!»
- چون تعداد کاروم ها کمتر از ۱۰ تا بود. اگه تا ۱۰ تا کاروم یا بیشتر را با هونل از بین ببری، همه کاروم ها نابود میشن.
پاری با خوشحالی و ناباوری، هونل را به سمت کاروم ها گرفت و از آنجایی که هدفش از بین بردن کاروم ها بود، یک نور صورتی رنگ از هونل ظاهر شد و یک کاروم را از بین برد.
پاری با هونل همه کاروم های آنجا را که بیشتر از ۱۰ تا بودند از بین برد.
در همین هنگام، کل کاروم های سرزمین کارومای و کاروم هایی که در سرزمین انسانها و پری ها یا سایما بودند، از بین رفتند.
سرزمین کارومای هم از بین رفت و ملکه پری ها و سپاهش و پاری و پارینو و پرینا و پالن، همه، در سرزمین انسانها ظاهر شدند.
ملکه پری ها گفت:« به مناسبت از بین رفتن همه کاروم ها، جشن بزرگی میگیریم.»
در آن جشن بزرگ، همه نوع موجودی وجود داشت و همچنین خانواده پاری و پارینو و پرینا هم حضور داشتند.
بعد جشن، پاری، پارینو، پرینا و پالن، به خانواده کریمی قول دادند که به آنها سر بزنند.
هر کسی به خانه خودش برگشت و ملکه پری ها هم دوباره ناپدید شد.
پاری در خانه خودش، همه ماجراها را برای خانواده اش تعریف کرد.
پاری، از اینکه بالاخره به هدفش رسیده بود خوشحال بود. پاری و دوستانش به این نتیجه رسیده بودند که خوبی ها همیشه برنده و پیروز هستند و نه در واقعیت و نه در قصه و‌ افسانه، پلیدی ها هرگز پیروز نشدند.
پایان

نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید