فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

سفر به سرزمین آنامان

قسمت اول: یک خبر بد

من و خدمتکاران، در حال کار کردن بودیم که در زدند، من رفتم و در باز کردم.

مردی داخل قصر شد و سلام کرد.

ملکه جواب سلام او را داد و گفت:«سلام آقای اسمیت!»

آقای اسمیت جواب سلام او را داد و پاکت نامه ای را از کیفش در آورد.

_ این نامه از طرف پادشاه سرزمین آنامان است. او گفت که این نامه را به شما بدهم.

بعد، نامه را به ملکه داد.

ملکه نامه را خواند:

«سلام.

من میخواهم خبر بدی را به شما بدهم.

قرار است در سرزمین شما یعنی مان سان جنگ بشود.

اما خودتان را نگران نکنید، چون من پیشنهادی به شما دارم.

آن هم این است که به سرزمین ما یعنی آنامان بیایید.

آنامان از سرزمین شما خیلی دور است، به طوری که هیچ دشمنی این سرزمین را پیدا نمی کند. البته، احتمال هم دارد که پیدا کند، اما سربازان و نگهبانان ما خیلی قوی هستند و تعدادشان زیاد است.

با تشکر خداحافظ

از طرف پادشاه سرزمین آنامان »

_ وای! یعنی قرار است در سرزمینمان جنگ شود؟ اما من نمیخواهم قصرم خراب شود.

_ نگران نباشید. فعلاً باید به کل مردم خبر دهید.

_ خیلی خب! ای سربازان! تعدادی از شما باید به کل مردم بگویید که در جلوی قصر جمع شوند. بعد برای من میکروفون بیاورید.

سربازان اطاعت کردند.

من و خدمتکاران، ترسیده به کارهایمان ادامه دادیم.

داستان کوچکزمان جنگماجراهایی در سفرنویسنده کوچک
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید