Fatemeh1379
Fatemeh1379
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

گاهی خیلی دردم میاد....

شده تا حالا اطمینان صددرصد از انجام یک کاری داشته باشی اما لحظه آخر انجام نشه؟

شده تا حالا صحنه موفقیتت رو هزار بار تجسم کنی؟ تجسم کنی اون روز داری چی کار می کنی بعد بهت خبر موفقیتت رو بدن بعد تو حتی حالت شادی چیز هایی که اطرافیان می گن تحسین هاشون حرف هایی که خودت میزنی همرو تصور کنی شده تا حالا شده هزار نفر بهت اطمینان بدن که کارت درست میشه انجام میشه اما در نهایت ببینی که نمیشه. ببینی که نتونستی انجامش بدی . شده تا حالا؟؟؟

اون لحظه ای که با این خبر رو به رو شدی چه حسی داشتی ؟ چی تو سرت می گذشت ؟ به چی فکر می کردی؟

خود من این روزا که بارها با این حالت روبه رو میشم بیشتر از خودم می پرسم دردت که نیومد مگه نه؟ ولش کن مهم نیست اما در واقع مهمه برام خیلیم مهمه .

اولین باری که به طور جدی فهمیدم شکست خوردم با وجود تمام اطمینان خاطر هایی که نصیبم می شد از موفق شدن در اون کار ، شاید مسخره به نظر بیاد ولی مغزم انگار فکر می کرد داره خواب می بینه دائم لیست رو زیر و رو می کردم تا اسمم رو پیدا کنم همش می گفتم خوب نگشتی یک بار دیگه بگرد مگه ممکنه؟ همه گفتن میشه پس چطور نشد؟ آخه چطوری؟ و... خیلی از این فکر ها یک لیستی که اسم ۱۵ تا آدم توش بود رو شاید بیشتر از ۲۰ بار دیدم از بالا تا پایین از پایین تا بالا بیشتر از ۲۰ بار...

همش این جمله تو ذهنم تکرار می شد که اشتباه شده داری اشتباه می کنی اسمت توی لیست هست فقط باید بیشتر بگردی بیشتر بگرد بیشتر بیشتر حتما پیداش می کنی...

حدودا بعد از یک ساعت که دیگه قبول کردم هیچ جایی بین اون ۱۵ تا اسم ندارم فقط این جمله ها توی مغزم تکرار می شد: (مهم نیست . اشکال نداره . تو تلاشت رو کردی.حتما قسمت نبوده .قوی باش.گریه نکن گریه نکن جان هرکی دوست داری گریه نکن زشته خواهش می کنم گریه نکن الان نه و...). اونجا گریه نکردم حتی در جواب کسایی که بهم می گفتن چی شده با خنده می گفتم هیچی مسئله ای نیست اما شب وقتی تنها شدم وقتی فیلم هام رو دیدم با بقیه خندیدم به اون هایی که قبول شدن پیام تبریک فرستادم به همه گفتم ذره ای برام اهمیت نداره قبول نشدم ... وقتی خواستم بخوابم دقیقا همون لحظه که دیگه گفتم الان کسی پیشت نیست اون لحظه ای سرم رو گذاشتم رو بالشت اون لحظه گریم گرفت و گریه کردم ....

الان بار چندمی هست که احتمال موفقیت به یک چیزی و یک کاری میدادم بازم تاییدیه هزار تا آدم رو گرفته بودم که موفق می شه اون کار من بالاخره موفق میشم اما دوباره شکست میخورم

الان یاد گرفتم گریه نکنم حتی وقتی تنها شدم یا اگه گریه می کنم کم گریه کنم اما هنوزم درد داره خیلی درد داره خیلی خیلی خیلی درد داره انگار که مغزم میخواد منفجر شه انگار که یکی محکم قلبم رو فشار میده و این درحالیه که تو جلو دیگران باید نشون بدی که این اتفاق اصلا و ابدا مهم نبوده برات یا اگر بوده تو قوی هستی و از پسش بر میای .

ولی گاهی خیلی دردم میاد با این که بهش عادت کردم ...

گریهدردکار
در جستجوی چیزی به اسم امید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید