ف..ر..
ف..ر..
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

دو روایت مختلف از یک رویداد

یه نکته ی مهم، اگه خواستین این متن رو بخونید فقط یه مورد رو از ۲ گزینه انتخاب کنید و همش رو نخونید

( تو دو پست جداگانه منتشر میشن)


2_خورشید نورش را پراکنده بود سر باغ، نوری که روی میله ها می نشست، نوک غازی را می درخشند و بین علف ها گم می شد...

قاصدک های کوچکی گوشه و کنار دیده می شدند و مورچه های درشت هیکلی بیرون از درها درون مزرعه دنبال دانه جویی می دویدند..

زنگ زده بودند که می آیند خانه، از اقوام بودند، و به موجب آن وظیفه ی تمیز کردن خانه به وظایفشان اضافه شده بود. داخل خانه را که تمیز کردند مادر از داخل خانه رفت بیرون تا حیاط را هم تمیز کند؛ چند پلاستیک و چه و چه

دخترک استراحت کنان روی تخت افتاده بود و پاهایش رها، چرخان؛ درحالی که ایستاده بودند بر زانوان و سقف را نشانه می رفتند.

با گوشی ور میرفت که صدای مادر سوار بر باد وارد اتاق شد. بوی خوبی از این لحن نمی آمد. اتفاق عادی ای نبود. مادر صدایش میکرد و می‌گفت تا بدود و خود را به او برساند.

برخاست و سریع از اتاق خارج شد و چه دید؟ آتشی که دستانش را به سوی آسمان بلند کرده بود.

««حتما نفت را هم روی آتش ریخته که اینطور گر گرفته »»

دمپایی ای پوشید و با سرعتی که پای درس نور نشسته بود فکر کرد که چه باید کنند. برق و آب هم پیش پای این آتش بار سفر بسته بودند و خداحافظی برای مدتی نامعلوم.

«برویم با خاک آتش را خاموش کنیم.»

دود میخورد به صورتش و چشمانش را با قلدری مثال زدنی ای می بست. می خواست بیل بیاورد. می دوید و خدا خدا میکرد اتفاقی نیفتد.


چند باری پایش پیچ خورد تا آخرش بیل را آورد. روی تپه ی شنی ایستاد و تا جایی که توان بازوانش اجازه میداد، بیل می زد و روی آتش می انداخت. اما.. اما نه فایده ی محسوسی نداشت.


مادر پیشنهاد داد:«از درون تانکر آب بیاوریم.»

دیگ های را که درون سبد آبی بود بر می‌داشتند و در آب تانکر فرو می کردند و سریع با تحمل سنگینی آب به طرف آتش جست می‌زدند و آب را بر آتش می ریختند و باز از اول دیگ و تانکر و آب و آتش.

در این میان دیگر دخترک با پای پیاده می دوید. پایش به سنگ که میخورد کمی درد هم می‌گرفت ولی بهتر بود بهتر از پیچ خوردن با آن دمپایی کذایی

قوت آتش کم می شد و کم و کمتر.

تمام دغدغه ی مادر این بود:«آن نهال کوچک نسوزد»

و چندین بار هم تکرار کرد که:«فقط نگران اون درختام»

دخترک همانطور که آب می آورد فکر میکرد:« چطور برخی فکر میکنند مسلمان ها همگی بی رحمند؟کاش می توانستم این صحنه را و این حرفهای مادر را فیلمبرداری و در جهان منتشر میکردم و نامی هم برایش انتخاب ...»

جز آتش کوچکی میان خاکستر ها چیزی از آتش نماند.

مادر دستور داد که آن را همانطور رها کند. می‌گفت دیگر توان پیشروی ندارد.

از پله ها که بالا می رفتند دخترک خطاب به مادر گفت:« نباید رویش نفت می‌ریختی»

مادر همانطور که لباس خیسش را برانداز می‌کرد پاسخ داد که بدون هیچ مایع مشتعل کننده ای فقط آتش کوچکی روی زباله ها زده بود و بعد که رفته بود پشت خانه بادی آمده و صدای جلیز‌ و ولیز را که شنیده بود دخترش را صدا کرده بود.

خلاصه که همه چیز به خیر گذشت. غیر از زمان که باید خیلی سریع لباس هایشان را عوض می‌کردند و نهار می‌خوردند و چایی را برای مهمانان دم می‌کردند و منتظر شنیدن زنگ خانه می ماندند.

آب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید