[بسم الله الرحمن الرحیم]
قامتش استوار بود و با صلابت. کوبنده گام بر می داشت و آن کلاه خاکی رنگ خود را به سر گذاشت، چفیه ی روی دوشش را صاف کرد و کمی شلوار خود را تکاند همان لحظه انگشتر سبز رنگ درون دست چپش خودنمایی کرد. لحظه ای ایستاد،آرام نشست، بند پوتین هایش را گشود و این بار گره ای محکم تر زد،بی سیمش را از درون جیب پیراهن بیرون کشید و گفت:
رضا رضا به گوشم بگو...؟!
از این فاصلهٔ حدودا هشت، نه متری فقط چند کلمه از چند جمله شنیدم:
سوریه،حرم،لشکر هادی
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت انگاری وقت تنگ بود اما او...عجله ای نداشت معتقد بود عجله به نشانهٔ اطاعت از شیطان است.
آرام و جدی با همه سخن می گفت و به سمت ماشین می رفت دریغ از لبخندی خشک.
آن بی سیم کوتاه بی قرارش کرده بود، زیرا او «قاسم» بود...
فائزه رحیمی راد