-نویسنده فـائـزه رحـیمی راد-
-نویسنده فـائـزه رحـیمی راد-
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

زیرا او...«قاسم» بود

[بسم الله الرحمن الرحیم]

قامتش استوار بود و با صلابت. کوبنده گام بر می داشت و آن کلاه خاکی رنگ خود را به سر گذاشت، چفیه ی روی دوشش را صاف کرد و کمی شلوار خود را تکاند همان لحظه انگشتر سبز رنگ درون دست چپش خودنمایی کرد. لحظه ای ایستاد،آرام نشست، بند پوتین هایش را گشود و این بار گره ای محکم تر زد،بی سیمش را از درون جیب پیراهن بیرون کشید و گفت:

رضا رضا به گوشم بگو...؟!

از این فاصلهٔ حدودا هشت، نه متری فقط چند کلمه از چند جمله شنیدم:

سوریه،حرم،لشکر هادی

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت انگاری وقت تنگ بود اما او...عجله ای نداشت معتقد بود عجله به نشانهٔ اطاعت از شیطان است.

آرام و جدی با همه سخن می گفت و به سمت ماشین می رفت دریغ از لبخندی خشک.

آن بی سیم کوتاه بی قرارش کرده بود، زیرا او «قاسم» بود...

فائزه رحیمی راد


قاسم سلیمانیسردار دل هاحاج قاسمشهید سلیمانی
قلبم میگه..من می نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید