-نویسنده فـائـزه رحـیمی راد-
-نویسنده فـائـزه رحـیمی راد-
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

•لبخند زیبای رسول•

[بسم الله الرحمن الرحیم]

باد شدیدی می وزید و گرد و خاک غلیظی در فضا پراکنده شده بود.

چادرم را سر کردم،فرزندم را که مظلومانه به من خیره شده بود و گریه می کرد برداشتم و به سمت در حیاط دویدم،هر لحظه صدای وحشتناک تیر و بمباران بیشتر و بیشتر می شد. اشک از چشمانم جاری شده بود و در کوچهٔ خالی از سکنه به دور خود می چرخیدم و سر درگم مانده بودم تنها.

انگارصدای دوری را شنیدم که فریاد می زد:

لاله! لاله!

آرام برگشتم و رسول را دیدم،بهت زده شدم.

نمی دانستم اشک شوق می ریزم یا اشک ترس.

رسول بعد از سه سال اسارت به خرمشهر برگشته بود ...در حالی که از آمدنش نا امید شده بودم.

انگاری آمدنش برایم شد معنای نامش.

خود را دوان دوان به انتهای کوچه رساندم.

فرصت پرسیدن سوال از رسول را نداشتم.

بعد از سلامی کوتاه و نگاهی عاشقانه به من و فاطمه شروع به دویدن کرد.

رسول فقط می دوید و فریاد می زد لاله مراقب فاطمه باش!

تلخ ترین لحظات عمرم را در آن دقایق تجربه می کردم حس غریبی داشتم فاطمه گریه می کرد و من نیز می دویدم ،صدای نزدیک شدن تانک به گوش می رسید و هر ثانیه ترس از دست دادن رسول و فاطمه به من نزدیک تر می شد...

_من رسول را می بینم!من رسول را می بینم!

لاله بیداری؟ خیالاتی نشدی؟

رسول لحظه ای ایستاد، آرام برگشت انگاری همان لحظه تصویر من و فاطمه را در قاب چشمان زیبایش جای می داد این بار نگاهش متفاوت بود.

نه نگاه عاشق به معشوق بود و نه نگاه پدر به فرزند بلکه نگاهی غیر قابل وصف. همان طور محو تماشای ما شده بود که ناگهان...شیرین ترین لحظهٔ زندگی برایش رویداد.

رسول رفت ...برای همیشه.

داغ نبودنش را بر دلم گذاشت و رفت.او از کنار مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت.

دشوار ترین لحظه، غم انگیز ترین لحظه، دردناک ترین لحظه رو به روی چشمانم اتفاق افتاد.

چشمانم تار شد ،به روی زمین افتادم و فقط به لبخند زیبای رسول نگاه می کردم ...


قلبم میگه..من می نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید