اگر در خانه دو بزرگسال باشد که بخواهند باهم حرف بزننند؛ حورا سادات تمام تلاشش را میکند تا حواسشان را پرت کند و با یکی از آن دو نفر صحبت کند. حتی شده از صورتشان میگیرد و شیرین کاری در میآورد تا فقط «جلب توجه» کند. داخل ماشین هستیم و سعی میکنیم از فرصت اندکمان استفاده کنیم و تکلیف بعضی مسائل را مشخص کنیم. تلاشهای حورا سادات از صدا کردنهای آرام به اذیت و شعر خواندن میرسد. عصبی میشوم؛ اتفاقی که روز به روز بیشتر تکرار میشود؛ با صدای بلند میگویم: «میشه بذاری با بابات حرف بزنم؟!»
- آخه من گناه دارم. من هنوز حرفام تموم نشده!
الان(18 اردیبهشت) احوال من دقیقا همینه...آی مردم هنوز حرفام تموم نشده
ساعتها منتظرم تا نوبت جراحیام بشود. یک ساعت که میگذرد بدون گوشی و لبتاب و هیچ کاری برای انجام دادن؛ حوصلهام سر میرود. دو سه بار چرت میزنم. انتظار دارم به خاطر بیداری کل شب برای نوشتن تکلیف دکتر عرفان به راحتی خوابم ببرد اما تخت ناراحت و البته استرس پنهانی که دارم؛ مانع میشود. البته درد هم هست و میخواهد تا لحظات آخر همراهیام کند.
پرستارها و ماماهایی که تا یک ساعت قبل گیر استریل بودن هستند؛ بیخیال میشوند و اجازه میدهند که لپتاب و گوشی را به اتاق انتظار ببرم. متنی را شروع میکنم که هنوز هم تمام نشده و خدا میداند کی آن حال میآید تا تمامش کنم.
درد و اینکه اصولا نشستن آرام آرام تبدیل به یک کار شاق میگردد درنهایت مجبور به تسلیمم میکند. شکست را میپذیرم و لپتاب را خاموش میکنم. پیامهای دقیقه نودی را چک میکنم: آخرین خدافظیها و حلالیت طلبیدنها و التماس دعاها... برای هزارمین بار و یا شاید بیشتر با خطور فکرهای منفی دلم خالی میشود:
- اگر جنین انگشت اضافی داشته باشد چه؟
- اگر قلبش مشکل داشته باشد چه؟
- اگر دردهای این ماهها به اعصابش آسیب زده باشد؛ چه باید بکنم؟
- اگر کولیت داشته باشد؟
- اگر متخصص اطفال بگوید بدنش تحت تاثیر وضعیت جسمی عجیب و غریبم مشکل دارد؛ چه؟
- و...
فکرهای منفی را به سطل آشغال ذهنم منتقل میکنم. برای ایجاد آرامش و کنترل کمردری که دیگر امانم را بریده؛ به کتابخانه خاطرات خوب سر میزنم. چند دقیقهای برای انتخاب خاطرهی خوب مناسب این لحظه مردد میشوم. از دیروز نمایشگاه کتاب آغاز به کار کرده؛ همین بهانه میشود تا سراغ آنجا بروم.
معمولا اولین بازدیدها را به خاطر میسپاریم. شگفتیها را، ازدحامها را، فضای خوش آب و رنگ و تنوع مثالزدنی را. اما خاطرهی اولین بازدیدم از نمایشگاه کتاب تهران هیچ رقمه قابلیت تبدیل شدن به یک خاطرهی خوب را ندارد. سراغ خاطرهای میروم که علاوه بر شادی و حس خوب؛ تا حدودی دلتنگم میکند. این دلتنگی را آگاهانه میپذیرم. بعضی آدمها آنقدر ارزش دارند که برایشان دلمان بگیرد و حس غم مثل ابرهای تیره؛ آسمان قلبمان را چند دقیقهای تیره کند:
« ایستادهام در ورودی نمایشگاه. درب اصلی اینجاست. آدمها با عجله یا طمانینه داخل و خارج میشوند. کیسههای پر از کتاب و شانههایی که زیر بار کتاب افتادهاند. حس خوشایند اردیبهشت و بوی سبز شدن زمین که با بوی آدمها، کتاب، چسب، جوهر و خورشید مخلوط شده است. یک لحظه حس عجیبِ «خوشبختترین آدم کرهی زمین بودن» در قلبم میریزد. شیرینی عمیقی که فقط ممکن است در بامیههای مشهدیِ جلو در حرم تجربه کنید. نفسهای عمیق شکمی میکشم تا زمزمههای درد را از همان ابتدا به ته ذهنم بفرستم. تصمیم دارم این تجربه را «زندگی» کنم. تصمیم دارم بدون درد، اورژانس و مورفین؛ لحظاتی که به من ارزانی شده را «زندگی» کنم. فرصت مردن بعد از دیدن بهار آنقدر ارزشمند هست که یک لحظه اشک شوق در چشمم حلقه میزند. از تناقض حسهایم خندهام میگیرد. مثل آدمهایی که یک خبر خوب خوشایند را شنیدهاند باخودم میخندم و به این فکر نمیکنم دیگرانِ بینندهی این صحنه از رفتارهای من چه تعبیری میکنند؟ نفس عمیق دیگری میکشم تا درد و خنده و این درک جدید را باهم کنترل کنم. درک اینکه بالاخره در جایی ایستادهام که میتوانم بدون نگرانی از قضاوت دیگران؛ چند دم زندگی کنم. دستم را دور بند کوله گره میکنم؛ بوی گل قاصدک نزدیک میشود و میفهمم همراهم رسیده است. نیازی به دیدن ساعت نیست؛ میدانم راس ده صبح است و به وقتشناسی چندبارهای که نشان داده؛ غبطه میخورم.
غرفهها را میگردیم. نود دقیقه زمان زیادی نیست. تمام توانم صرف میشود تا بتوانم به اندازهی یک بازی فوتبال؛ جلوی درد مقاومت کنم. در انتهای این خاطره کار باز هم به اورژانس، مورفین و چهرهی نگران دوست وقتی قطرات سرم در رگم فرو میروند؛ ختم شد. اما حس سنگینی کتابهای روی دوشم، حضوری که همراهم حس میکردم، گل قاصدکی که تمام لحظاتم از حس و فهمیدنش پُر میشد، خنکای آب معدنی که راه رفتن را برایم ممکن میکرد، قدمهایی که بر میداشتم و آگاهی از اینکه این منم که راه میروم و مقاومت میکنم؛ قلبم را سرشار کرده است. سرشار از غرور، از خواسته شدن، از خواستن، از نقلِ همراهِ چایِ تلخِ زندگی...»
قبلا در اینجا (فنجان نهم) نوشته بودم که بعضی آدمها فراموش نمیشوند چون با زندگی و چیزی که هستیم عجین شدهاند. آن روز از روزهایی است که بخشی از روانبنهی طردشدگی من با چالش جدی رو به رو شد و کیلومترها عقب نشینی کرد. اگر نمیدانید روانبنه چیست و چه تاثیری روی شما و احساسات و ادراکتان دارد؛ متوجه چیزی که در آن روز خاص تجربه کردهام نمیشوید. چون توصیفش مثل توضیح دادن زیبایی رنگینکمان به آدم کور رنگ است. اما اگر میدانید اینها یعنی چه؟ امیدوارم بارها تجربهاش کنید.
«اینم خیلی سخته آدم تو یه خانواده سنتی باشه.» این را یکی از خدمه که وظیفه خطیر رساندن من به اتاق عمل را به عهده گرفته؛ میگوید. ماجرا از این قرار است که من حاضر نمیشوم با لباس بیمارستان از راهروی بخش اتاقهای عمل بگذرم و به اتاق عمل شماره چهار بروم. آنهم با وجود مردان متعددی که در مسیر اند. از جملهاش جا میخورم چون حس میکنم پیشفرضش این است که تنها دلیل مقاومت و درخواست من برای دریافت چیزی که بدن را بپوشاند؛ این بوده که ممکن است خبر به خانوادهام برسد. حدسی که با جملهی بعدی که وعده سرخرمنِ «کسی که بهشون نمیگه!» قطعی میشود. بیچاره نمیداند اگر یک درصد هم قصد کنار آمدن با شرایط و کوتاه آمدن دربرابر جبر محیط را داشتم؛ با چنین جملهای دود میشود و به هوا میرود.
پایم را در یک کفش میکنم که اِلا و بالله اینطور لخت و عور از این راهرو نمیگذرم و آنها باید پوشش مناسب را در اختیارم بگذارند. بالاخره شنل را... نمیآورند! بیمارستان اساسا فاقد شنلهای مخصوص طراحی شده برای حفظ پوشش زنان و البته مردان است! به راه حل میانهی پوشیدن اسکراب جراحی؛ که عجیب پوشیده بود؛ میرسیم.
مطمئن بودم تا مدتها به عنوان «بیمار بدقلق» در یاد و خاطر پرسنل (کارکنان) خواهم ماند اما چیزی در من بود که اجازه نمیداد کوتاه بیایم. چیزی که سالها قبل در من شکل گرفت و با تولد حوراسادات بروز و ظهورش بیشتر و بیشتر شد! حس ظلمستیزی و تلاش برای احقاق حق! یک مادر نمیتواند (و نباید) ترسو باشد!
مساله فقط حجاب، عفاف و یا حفظ حیا نیست. مساله حق بیمار برای پوشیده بودن است. برای آرامش داشتن در ساعات و لحظات قبل از شروع جراحیهای سنگین!
میدانم از نظر پزشکی پوشین این لباسها ضروری است. اینطور نیست که عوامانه فکر کنم وقتی قرار است یک جراحی ساده روی بازویم انجام شود؛ چرا باید ست جراحی دو تیکه را بپوشم و لوازم تزئینی و اضافی را از تن خارج کنم؟
میدانم این یک احتیاط عُقلایی است. میدانم در طول یک جراحی کاملا معمولی هم ممکن است مسائلی پیش بیاید که دکتر مجبور به انجام جراحیهای دیگر شود یا عملیات احیاء و... را انجام دهد و این لباسها با قابلیت پاره شدن سریع؛ بهترین گزینه هستند.
مساله این است که هیچ دلیلی برای کوتاه بودن و باز بودن عجیب و غریبشان وجود ندارد. واقعیت این است که این سبک و سیاق به خاطر سود اقتصادی است. دوختن لباسهایی که پارچهی کمتری برای آنها مصرف شده و فروش آنها به قیمتی واقعا گزاف و بیدلیل؛ سودی سرشار را نصیب بیمارستانها میکند. دوست داشتم به سبک «بی وتن»ِ آقای «امیرخانی» هزینه هر ست جراحی و تعداد جراحیها و بستریهای روزانه و میزان درآمد سالانه بیمارستانها را محاسبه کنم و بعد کنارش آن علامت سجده واجب را بگذارم تا عمق مطلب به خوبی منتقل شود! اما متاسفانه از قدیم از ریاضی بدم میآمده و بدتر اینکه بلد نیستم آن علامت را کنار نوشتهها بگذارم. پس خودتان تصور کنید.
کم خون هستم. به شکل خطرناکی کم خون شدهام و تمام تلاشهای دارویی و تغذیهای برای رفع این کم خونی عجیب و غریب در نه ماهی که گذشت بینتیجه بوده است. دکتر متخصص غدد مشکوک است که مشکل به مغز استخوان و بیماری مشکوکم بر میگردد که البته امکان بررسیاش را نداشتیم چون نمیشود همراه با جنین «ام آر آی» یا «سی تی اسکن» انجام داد. تنها خوبی بیحس شدن برای عمل جراحی همین است که میفهمی چه بلایی سرت میآید البته نمیشود استرس آگاه و به هوش بودن را منکر شد.
استرس واقعی است. با اینکه میدانم روند کار چطور است و میدانم به محض بیحس شدن فقط فشار و لمس را حس میکنم و خبری از درد نیست؛ اما ضربان قلبم بالاست. یک نفر که دقیقا نقشش را در اتاق عمل نمیدانم موقع تزریق ماده بیحسی عملا بغلم میکند و دستم را فشار میدهد. دکتر بیهوشی تاکید میکند ثابت باشم و عضلاتم را منقبض نکنم.
سوزن فرو میرود. مایع بیحس کننده همراه با گرما در بدن پخش میشود. همان خانم بغل کننده درجا مرا به حالت دراز کش در میآورد. دستانم را مثل حالت صلیب میبندند و عملیات جراحی آغاز میگردد. حالت سوزن سوزن شدن اندامها و کرختی باعث میشود تمرکز زیادی نداشته باشم. میل به خوابیدن و شاید بیخبری دارم. دردی که در کتفم میپیچد مجبورم میکند چشمانم را باز کنم و از یک نفر که بالای سرم ایستاده علت را بپرسم. عوارض بیحسی است. حس خلسه، بیخبری و تنفسهای عمیق مرا با خود میبرند. صدای بوق بوق دستگاه سمت راستم همزمان با باد شدن فشارسنج بسته شده دور بازویم را تقریبا از دور میشنوم. دکتر جراح از شرایطم باخبر است پس وقتی فشارم در حین جراحی به سه افت میکند؛ دست و پایش را گم نمیکند. اما وقتی جنین قصد خروح از رحم را ندارد و آنقدر از محل شکاف دور میشود که دست و پایش به بندناف و جفت بپیچد؛ صدایش کمی تا قسمتی مضطرب میشود.
اتفاق خاصی نمیافتد. حالم خوب است و صدای خوشایند گریهی نوزاد را میشنوم. نفس عمیق میکشم... «سیدعلی» را میبینم و سومین شادترین لحظهی زندگیام رقم میخورد . انگار خورشید در اتاق عمل طلوع کرده باشد یا تخت جراحی؛ شروع رنگین کمان باشد. همهی حسهای خوب دنیا مثل آبشار به قلبم سرازیر میشوند. صورت معجزه را میبوسم...
[1] عنوان ترکیب دو اسم کتاب . اول «برهنه در میان گرگها» اثر «برونو آپیتز» یک رمان با موضوع جالب فرار از اردوگاه اسرا است که خواندنش خالی از لطف نیست . دوم «برهنه در باد» اثر «محمد محمدعلی» است.
اگر خدا بخواهد؛ ادامه دارد....