فائیر
فائیر
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

یک نما از کلاس 1/7

(حضور نامعمول این دانشجویان محترم)


  • مکان: بلوارجمهوری اسلامی
  • زمان: پاییز و زمستان 1402
  • موضوع: تحصیلات دردناک آمیخته با امید و شادی
شخصیت محبوب شما کدام است؟
شخصیت محبوب شما کدام است؟

جمع جدید «انتقام جویان»

یکی از جذابیت­‌های مجموعه­ فیلم‌­های سینمایی انتقام جویان؛ که عموما روشی برای ساخت مجموعه‌­های آخرالزمانی/ابرقهرمانی مشابه است؛ جمعِ مجموعه‌­ای از افراد با قابلیت­‌های منحصر‌به‌فرد، شخصیت و روحیات متضاد در کنار هم است. هرکس کمی اهل دنیای قهرمانی باشد می­‌تواند پیش‌­بینی کند آب «کاپیتان آمریکا» و «مرد آهنی» در یک جو نمی‌­رود و همراهی «هالک» و «لوکی» می‌­تواند عامل درگیری و تفرقه باشد. اما اصل داستان همین­‌جاست. جایی که همه‌­ی این «ابر انسان­»­ها کاری بسیار انسانی انجام ­می‌دهند و با گذر از خودخواهی؛ جمعی شکست‌ناپذیر شکل می‌دهند.

همان جلسه‌ی اول ترم اول وقتی تک تک همکلاسی‌ها خود را معرفی کردند؛ ذهن متخیلم کلاسمان را در قامت انتقام‌جویان جدیدی در حیطه‌ی مطالعات تاریخی ‌دید.هر کسی در حیطه‌ی خاصی از تاریخ و ابعاد متفاوت دانش‌های انسانی تخصص داشت و می‌شد طلیعه‌‌ی ظهور مقالات مشترک علمی-پژوهشی با راهکارهای تمدنی را در ناسیه‌ی تک تک مردها و زن‌های کلاس دید. کسانی که می‌توانند در کنار هم و با تخصص‌های متفاوتی که دارند؛ فصل جدیدی در رشد علمی دانشگاه و حتی کشور رقم بزنند. اصلا مگر «حلقه وین» که سرنوشت جهان را تغییر داد؛ جز چند دانشجو در کافه‌ بودند که نمی‌توانستند بدون فکر کردن و نوشتن روزهایشان را بگذرانند؟

این تصویر خیلی زود فرو پاشید. نه دکتر میرمحمدی توانست با شکل دادن گروه­‌های کلاسی تبدیل به «نیک فیوری» زندگی ما شود و نه ما حوصله­‌ی بیرون زدن از خودخواهی‌هایمان را داریم. به شکل مسخره‌ای سوتفاهم‌ها، تفاوت‌های شخصیتی و تلقی‌ متفاوت از عرف و حتی دین در کنار فشار عجیب و غریب درس‌ها ظرفیت همه را به حدی پایین آورد که دلخوری‌های اساسی رخ بدهد و جمع هرگز جمع نشود! آنقدر که دیوار اعتماد من با دیدن اسکرین‌شات‌ها و جلسه‌‌ی کذایی دکتر «واو» به حدی فرو ریخت که سنگینی آوارش را هنوز هم روی دوشم حس می‌کنم!

اگر فکر می‌کنید این تصویر چندش است؛ متن زیر را نخوانید.
اگر فکر می‌کنید این تصویر چندش است؛ متن زیر را نخوانید.

پیله

یک زمانی هم بود که تقریبا منظم و روزانه روزنوشت می‌نوشتم و هر چند روز یک بار متنی مرتبط با درد و دردکشیدن؛ لا‌به‌لای صفحات جان می‌گرفت. آن روزها وقتی با حمله درد مواجه می‌شدم و حس می‌کردم تمام استخوان‌هایم باهم می‌شکنند یا حس می‌کردم تمام عضلات و ماهیچه‌هایم پاره شدند و مجبورم کیلومترها بِدَوَم و در هر قدم آن تیغ تیز درد شکمم را پاره کند؛ خودم را موجود کوچکی می‌دیدم که در دستان قدرتمند درد خُرد می‌شود. سه‌شنبه وقتی پنج دقیقه مانده به امتحان درد شروع شد؛ حس گیر کردن در یک پیله‌ بزرگ را داشتم. البته نه از آن پیله‌هایی که کرم‌های ابریشم را به پروانه‌های زیبا تبدیل می‌کند؛ بلکه از آن پیله‌هایی که برخی عنکبوت‌ها دور طعمه‌ی خود می‌تنند. حشره نیمه جان را تا مدت‌ها زنده نگه می‌دارند و هرگاه احساس گرسنگی می‌کنند دمی به خمره‌ی بدنش می‌زنند!

فکر کردن به این تشبیه تنم را وسط جواب دادن به سوالات «علم شناسی تمدنی» می‌لرزاند... درد آن عنکبوت بزرگ است! فعلا من در این پیله اسیرم و امتحانات به همین شکل می‌گذرند....

البته فقط فعلا!

حس قلب من!
حس قلب من!


خانه‌ی دوست کجاست؟

  • خانه‌ دوست آنجاست که وقتی فشارت بالاتر از شش نمی‌شود؛ زینب دور و برت مثل پروانه می‌چرخد و تمام تلاشش را می‌کند تا کمی آرامت کند.
  • خانه دوست آنجاست که محدثه قبل از رفتن به خانه برایت آب جوش و چایی می‌آورد و با شکلات کاکائویی فشارِ افتاده از درد و بیماری را تا حدودی سامان می‌بخشد.
  • خانه‌ی دوست آنجاست که وقتی به تنهایی برای دریافت سِرُم به بیمارستان می‌روی؛ زهرا از غیب ظاهر می‌شود و تمام مدت سرت را با خنده و داستان‌های سر کارش گرم می‌کند. تو یادت می‌رود از اینکه وسط امتحان، درد داشت تمام وجودت را له می‌کرد؛ گریه‌ات گرفته بود.
  • خانه‌ دوست آنجاست که وقتی دلت گرفته و به اندازه انگشت دانه شده؛ فائزه بیخیال شب و تاریکی و دیروقتی شود و نماز صبح را در حرم بخوانیم.
  • خانه‌ی دوست جایی است که می‌دانی هر اتفاقی بیافتد؛ کسی هست که همراهت باشد...
  • ‌دوست: «میخوای هماهنگ کنیم بریم کافه»؛ است.
  • دوستی همین «تخمه خریدم آخر شب وقتی بچه‌ها خوابیدن فیلم ببینیم» است.
  • علاقه «بذار کنار اون جزوه ک... رو؛ حالا یه این امتحان رو بیست نشو خرخون» است.
  • احساس مسئولیت «دیدم خسته ای دیدم درس نخونی هم میشه.» است.
  • رابطه‌ی واقعی «برو گمشو با اون درسای آبکی‌اتون» و «بهترین رفیق عالمی» است...
  • دوستیِ قدیمی «بیشعور چرا این ده روز اینقدر زود گذشت. هنوز نرفتی دلم تنگ شده» ای است که با چشمانی غمگین گفته می‌شود...
  • خانه‌ دوست؛ جایی است که همکلاسی‌ات گوش شنوا برای غر زدن‌هایت باشد. چون زندگی زیر و رو دارد و امروز نوبت توست که غر بزنی!

مردی بالای کوه

جمع انتقام جویان به صلح نسبی رسیده‌اند شاید بتوانیم منابع امتحانات درس استاد دانشکیا را یکپارچه کنیم. اتفاق نادری است که هرچند چشمم آب نمی‌خورد اما در آن شرکت می‌کنم تا حداقل بخشی از بار استرسم کمتر شود. استرس های قبل روزهای قبل کار دستم می‌دهد و حالم نه برای خواندن باقی منابع مساعد است و نه حتی می‌‌دانم جواب سوال 15 و 17 را از کجا باید نوشت.... قبل از اینکه جدا و واقعا «کاسه چه کنم؟ چه کنم؟» به دست بگیرم؛ پیام جناب همکلاسی وضعیتم را زیر رو رو می‌کند.

از آن خوره‌های کمیک ها وسریال‌های ابرقهرمانی نیستم وگرنه می‌توانستم برای تقریب به ذهن دیگران هم که شده بگویم جناب همکلاسی شبیه کدام یک از آن‌هاست. شاید ترکیبی از دلسوزی و مسئولیت‌پذیری «کاپیتان آمریکا» و هوشمندی «دکتر بنت» و دقت نظر «ویژن» نزدیک‌ترین تعریف به این مرد باشد.

ساده‌تر و واقعی‌ترش را اگر بخواهید؛ مثل همان رزمنده‌های قصه‌های دهه شصتی‌هاست که بدون چشم داشت قمقمه‌ی آبش را به همرزمش می‌بخشید. درواقع نگاهش به درس خواندن حتی در مقطع دکترا و حتی در کلاس ترسناک ما که بیشتر شبیه داستان‌های «آر.آل.استاین» است؛ همین میدان رزم و جهاد اکبر است. این یعنی خود به خود می‌تواند مهربان، دلسوز، فداکار، گمنام و برادر باشد. می‌شود با اطمینان به پیامش که می‌گوید«نگران نباشید...» اعتناء کرد و نگران نبود چون می‌دانی می‌شود روی حرف او حساب کرد و یکهو یادت می‌رود در آن ترم عجیب و کلاس ترسناک گیر کرده‌ای و دلت قرص می‌شود که بالاخره قله‌ها با همین «همفکری‌ها و صحبت‌ها» فتح می‌شود. اضطراب پر می‌کشد؛ آرامش خیال جایش را می‌گیرد و تویی که از چند روز قبل غرق در عزا شده‌ای؛ می‌توانی بدون نگرانی تنِ خسته‌ات را به خواب مهمان کنی!

کاری که نوشتن با من می‌کند!
کاری که نوشتن با من می‌کند!


دیوانه از قفس پرید!

دکتر معتقد است تا چند روز باید خودم را از هر استرسی دور نگه دارم و حداقل تا 72 ساعت نه می‌توانم با هواپیما سفر کنم (انگار هر لحظه چمدان به دست در حال نقل و انتقال بین خطوط هوایی هستم) و نه برای طولانی مدت در ماشین و وسایل نقلیه دیگر مثل قطار (انگار که ارومیه هر روز قطار از مبداء قم دارد) استفاده کنم! امتحان روز یکشنبه سد بزرگی است که برای رد شدن از آن باید برنامه ریزی کنم ولی به دستور اکید دکتر و جناب همکلاسی ترجیح می‌دهم امروز را بی‌خیال درس و استرس شوم و از لحظات لذت ببرم. هنوز پروسه‌ی انتخاب تفریحات مشروع و قانونی و نوشتن لیست اولویت‌ها را تمام نکرده‌ام که در گروه کلاسی؛ همکلاسی‌های شعف‌زده از تبانی پیشین اعلام می‌کنند که احتمالا امتحان کتبی یکشنبه را حذف کنند! بگذارید خیلی زود هوراااا را نگویم چون معمولا هر معامله‌ای دو سر دارد و من هیچ تصوری از آنچه در قبال این «لغو» پیشنهاد می‌شود؛ندارم. نکند مثل برجام سرمان کلاه برود و درواقع هیچ «لغوی» صورت نگرفته و سختی درس خواندن برای مدتی کوتاه به «تعلیق» درآمده باشد؟جواب خیلی زود مشخص می‌شود:

  • 1- ارائه یک تکلیف کلاسی خفن تا روز یکشنبه
  • 2- ارسال تصویر یا فایل جزوه‌ کلاسی (آنچه در طی ترم از تدریس استاد نوشته ایم)
  • 3- نوشتن دو جواب در قالب یادداشت علمیِ کیفی در پاسخ به دو سوالی که هنوز امکان فهمیدن روی سوال را نداشته‌ام!
چطوری گیف میذارید تو متن هاتون؟
چطوری گیف میذارید تو متن هاتون؟


در مورد اول که خب بالاخره با تحقیق می‌شود جوابی پیدا کرد و درمورد گزینه‌ی سوم هم به دلیل اعلام فرصت (4 بهمن) ممکن است فرجی حاصل شود اما داستان گزینه‌ی دوم؛ داستانی جداست!

وضعیت جسمی باعث شده فقط در 5 کلاس از 16 کلاس این ترم حضور داشته باشم و باقی کلاس‌ها را از طریق صوت کلاس‌ها پیگیری کنم.(این کار کاملا مطابق با قانون بوده است.) این یعنی وقتی در خانه با شیطنت‌های سادات دست و پنجه نرم می‌کردم یا از شدت درد به خود می‌پیچیدم؛ صوت را شنیده‌ام و یادداشت هایی بدخط، پراکنده، نا‌مشخص و حتی جا افتاده‌ای بر روی کوچکترین قطع برگه یادداشت دارم که برای ساختن جزوه‌‌ای که بشود به استاد نشانش داد؛ مواد و مصالحی بسیار نامطلوب به شمار می‌آیند!

این یعنی شنیدن صوت 16 جلسه در روزهای آتی و نوشتن دوباره جزوه‌ای که بشود اسمش را جزوه گذاشت و بدون خجالت به استاد تحویل داد تا حداقل از آبروی دانشجویان مقطع دکترای تمام جهان و حیثیت و سلیقه‌ی خانم‌های میهن عزیزم؛ حفاظت کرده باشم! قاعدتا باید به سرعت به خوابگاه برگردم و با استعانت از پروردگار؛ نوشتن را شروع کنم...

کاری که انجامش نمی‌دهم. نمی‌دهم چون ذهنم خسته است. چون ضربان قلبم ثابت نیست و تلاطم دارد. چون فشارم حسابی پایین است و چون ماهی کوچک توی تنگ اصلا آرام نیست! تا حدودی به صورت خودآگاه وارد تله‌ی روانی «به تعویق انداختن» می‌شوم. حتی به توصیه پرستار توجه نمی‌کنم که معتقد است چند ساعت در اورژانس بمانم تا تمام حرکات و سکنات و ضربان جنین را ثبت کنند. بلکه به مشورت با پزشک اُرموی خودم راضی می‌شوم و از قفسِ تنگ بیمارستان، درد و استرس امتحان پیش‌رو فرار می‌کنم....

کافه، چای، پای سیب با عطر دارچین و لپ‌تابی باز که کلماتی که در ذهنم رژه می‌روند را به روی کاغذ ثبت می‌کند. می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم تا همه‌ی خستگی‌ها، اضطراب‌ها و بدحالی‌های این روزها را بیرون بریزم و با تکرار چندباره‌ی دوستی‌ها و قدرتی که از آن‌ها می‌گیرم؛ خود را تسکین بدهم!

باشد که تلاش، پشتکار و همراهی دوستان مورد لطف خداوند قرار بگیرد و برکتش را بر جسم و روح و زمان پیش روی من نازل کند! آمین!




پا نویس :

متن با الهام از ساختار یکی از جستارهای «دیوید فاستر والاس» و اسم چند فیلم نوشته شده است اما هیچ شباهت محتوایی با آن‌ها ندارد.

الان دارم اون جزوه‌ی کذایی رو می‌نویسم!

دوستیروز نوشتحال خوبتو با من تقسیم کنامتحاناتامید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید