ایستاده ام بر پستی کوهی می اندیشم که از آن بالا می روم. هرچه از این کوه لعنتی بالا می روم بیشتر و بیشتر فرو می روم... به جای کوچکتر شدن دنیا، کم کم همه چیز از دایره دیدم محو می شود. دیگر همسفرانم را نمی بینم. مگر قرار نبود همگی با هم به قله صعود کنیم؟ پس چرا دیگر نمی بینمشان! چرا بالا رفتن این بار به پایین آمدن می ماند؟! ناگهان تعادل از دست داده و سر خوردم. باقی مسیر را با سر خوردن به سرعت طی کردم و تق! با خوردن سنگی به پیشانی ام به خود آمدم! به زحمت با گرفتن دست بالای چشمانم و کوچک کردن مردمک چشمم پرتاب کننده سنگ را دیدم. یکی از آن جماعتی ست که پا به پای یکدیگر به سمت قله حرکت می کردیم! چه شد که مسیر من رو به پایین نمود؟ مگر شیب کوه به سمت بالا نبود؟ چرا از هم مسیرانم جدا افتادم. آاااه فراموش کرده بودم... دره های پیش پایم را فراموش کرده بودم. هر از چندگاهی که غرق آرزوهای بلند پروازانه ی خود می شوم و همراه عده ای از هم سالان و هم فکرانم به سمت قله ای کمر همت به صعود به قله های مرتفع می بندم، فراموش می کنم که پیش پایم پر از دره های هولناک و چاه های عمیق و تاریک است. فراموش می کنم که مسیر زندگی من مانند آن ها مستقیم از سطح زمین نمی گذرد! چند قدمی که به سمت جلو حرکت می کنم دوباره نوبت به عبور از دره ها می رسد و دوباره باید تمام انرژی ذخیره شده و عزم جزم شده برای صعود را صرف بیرون آمدن از دره ها کنم. حالا که به خود آمده بودم درست ته دره بودم. هم سفرانم را می دیدم که یکی پس از دیگری عبور می کنند و به سمت قله هایی که نشانه گذاری کرده بودیم می روند و هر چند تا یکی از آنها لحظه ای می ایستد، به پایین نگاه می کند و سنگی به سمتم پرتاب می کند. پس از تلاش های مذبوحانه از سر حرص و با حسرت، هر بار در بالا رفتن از دره ناکام می مانم و با مخ به زمین می خورم اما مگر می تواند در ته یک دره ی هولناک و بی علف آرام بگیرد کسی که عزم بالا رفتن از کوه را کرده بود و رویای رسیدن به قله ای به بلندای آسمان را در سر پرورانده بود؟! هر بار که زمین می خورم با حرص و خشم بیشتری به دیواره ی دره ی لعنتی چنگ می زنم اما نمی شود که نمی شود. دلم نمی خواهد به سمت کسانی که از بالای سرم عبور می کنند، برخی با استهزا و برخی با ترحم، دست کمک دراز کنم اما هرچه که به این دیواره های لعنتی نگاه می کنم امکان بالا رفتن از آنها را در خود نمی بینم. یاد دفعات پیشین می کنم که به همین سان روزها و ماه ها را در دره ها و چاه هایی که زندگی برایم تعبیه کرده گذرانده ام و هر چه که بوده بالاخره از انها بیرون امده ام، اما انگار این دفعه فرق می کند، دیگر به سال رسیده و تلاش های من از توانم فراتر رفته و ذهن و بدنم تحلیل می روند! با خود زمزمه می کنم کاش ذهن بلندپرواز و نفسی سرزنش گر نداشتم و همین جا سر بر زمین گذاشته و با خیالی آسوده روزگار می گذراندم تا عمر به پایان برسد اما هر روزی که اینجا سپری می کنم سیخی به جانم فرو می رود و تک تک سلول های بدنم به جنگ با آرامش برخاسته اند! بسان کودکانی که به آنها قول سفر داده ای و حالا پای شکسته ات را نمی بینند و فقط اصرار به رفتن می کنند. تصمیم به پایان دادن به زندگی خود گرفتم اما در ته دره ای عمیق و بی آب و علف این کار هم ممکن نبود! بار دیگر بلند شدم با تمام قوای نداشته ام به دیواره ها چنگ زدم تا نزدیکی سطح زمین رسیدم اما اینبار محکم تر از همیشه به زمین خوردم! آخر هرچه بالاتر بروی با شدت بیشتری به زمین می خوری! اینبار دردش از همیشه بیشتر بود، من زیاد زمین خورده ام اما این یکی ته مانده ی جانم را گرفت و باید مابقی عمر را با ذخایر بدنم می گذراندم. گردش ماه و خورشید از دستم در رفته بود اما بودن در دره از ۲ سال می گذشت... تا اینکه یک روز چگونه اش را نمی دانم اما به کمک دو غریبه و باقی مانده ی توانم از دره بیرون آمدم. حس عجیبی داشتم... هم سفرانم دیگر حتی دیده هم نمی شدند، هیچ فریادی نمی توانست صدای مرا به انها برساند. من نجات یافته بودم. من با صرف سالها زمان و انرژی جسمی و روانی حالا کجا بودم؟ در سطح زمین! جایی که بقیه آدمها همیشه روی آن راه می روند. جایی که معمولی ترین جای دنیاست. من برای بودن در معمولی ترین جای دنیا سالها تلاش کرده بودم... من برای معمولی ترین جای دنیا روزها و شب ها مرده بودم و زنده شده بودم... اما کسی برای بودن در معمولی ترین جای دنیا تو را تشویق نمی کند، کسی تلاش ادم ها برای معمولی بودن، برای مثل بقیه بودن را نمی بیند. تو صدها برابر بیشتر از کسی که از قله بالا می رود تلاش کرده ای اما کسی که تشویق می شود تو نیستی، کسی که خستگی از تن اش در می رود تو نیستی...