من توی مغازهام، اَلَک میفروشم و چیزهای خوب دیگر.
مشتریهایی دارم که از سرزمینهای دور میآیند، از کوههای فند¹ و خوابهای ساعت سه.
به قاعدهی دو ردیف، خواب آور، چیدهام روی قفسههای فلزی. هر شب یکی هم برای خودم برمیدارم؛ تا تخریب بیشتر حافظهام؛ تا فراموشی کامل دستهای مردانهاش؛ تا بازیابی کامل سلامتیام. تو آن شب، با آن شال آبی نخ کش شدهات_که نمیدانم چرا اینقدر آشنا بود_ آمدی اینجا و از من جوهر لیمو و کش سه سانتی و روبان خریدی؛ میشود دو هزار و ششصد. صد تومناش را بعدا میآورم. باشد بعدا بیاورید مهم نیست.
من، اَلَک میفروشم تا حافظهی آدمها صاف و ساده شود. تو میگویی: خانم! برای صاف کردن خون هم الک میفروشید؟ میخندم. خون از چیزی که تویش خزیده مگر صاف میشود دخترجان؟ موهایت را می بری زیر شال. ترسیدهای. یعنی خون هیچ وقت صاف نمیشود خانم؟ میگویم از چه میخواهی صافش کنی دخترم؟ صدایت وسعت سالنهای تئاتر را دارد؛ میلرزد اما دوست داشتنی است. نمیدانم کجا شنفته بودمش. میگویی: از یک جفت دستهای مردانه که دیشب توی خواب دیدم خانم! ساعت سه بود گمانم. فکر کنم قرار است خون ناجوری توی رگهایم پمپاژ شود. نگاهت میکنم. اثر قرصهایم این ساعت کمرنگ میشود. یادم هست. شال آبی رنگم دیروز گیر کرد به میلهی فلزی ایوان خانه مادربزرگ. آویزانش کرده بودم تا دوباره موهایم را با کش ببندم. با کش نه با روبان. همان روبانی که قبل از حادثه، از یک مغازهی خیلی خیلی دور باید می خریدماش. رفتی، خریدی، آمدی و فکر کردی همهچیز تمام شده، تمام میشود، اما همینکه من را دیدی و با خودت حرف زدی یعنی تو، یعنی ما، دیوانه شدهایم به گمانم.
تکمله: ۱_ سید رضی میگوید: فند کوهی است که از دیگر کوهها ممتاز و جدا افتاده باشد.