گفت برف میبارد. برف را باد میبرد. دیر بیدار شدم. شب شده بود. نگاهِ برفها کردم. فکر کردم احتمالا از آن شبهایی است که رویاها میخواهند خودشان را آویزان کنند داخل جمجمهام و من مدام فکر کنم و رویاها مدام به درونم دستدرازی کنند.
برف را نگاه میکنم و ذهنم مثل قورباغهای نارس مدام میپرد و مدام قورقور میکند. اینطرف و آنطرف. قسطهای کتابهایی که خریدهام مانده. آزاده گفت ما روزانهها هم، برای سنوات ترم شش باید پول بدهیم. دیروز سرترم برایم باز نشد و چشمم به سایت گلستان خشک شد. برف میبارد و قورباغه میپرد. آزمون شهری مانده و اگر تا آخر اسفند قبول نشوم گرفتن گواهینامه میافتد برای سال بعد. برف میبارد و هوا سفید شده. من باید چه کار کنم؟
رویاها از آن سمت خیابان شُلشُل راه میافتند دنبال اخمهای ناخودآگاه تنهاییام و میخواهند مدام صدایم کنند و من مدام میخواهم نشنیده بگیرمشان. چه کارِ رویاها دارم؟ برف را کیلویی چند میفروشند؟
هوا سفید شده و تمرکزم همچون حشرهای نادان میچرخد و روی زبالهها مینشیند و شیره آنها را میمکد. قورباغه، حشره، زباله و برف. برف چرا میبارد؟
برف چرا زیباست؟
من چرا نمیتوانم از زندگی کام بگیرم؟