ویرگول
ورودثبت نام
فرداد سپندار
فرداد سپندار
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

"دستت رو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست"

در سوگ عمارت خیابان سنایی، طرح از علی مختاری
در سوگ عمارت خیابان سنایی، طرح از علی مختاری


روایتی از نساختنِ خاطره

همه‌ی فامیل از هر نسلی که بودند، آبی‌بی صدایش می‌کردند. علتش را اما کسی نمی‌دانست. آبی‌بی یعنی مادربزرگ، اما او برای این فامیل همه کس بود، الا همین یکی. هر طور حساب می‌کردی فرزندی یا نوهایی در این جمع نداشت، اما فقط خودش بود که آبی‌بیِ ما بود. همیشه فکر میکنم کاش فیلمنامه‌نویسی یک روز اتفاقی هم که شده از جلوی خانهاش رد شده بود و فیلمش را می‌ساخت، شک ندارم شخصیت بهتری بود از آن همه تیپ تکراری که در فیلمها دیده‌ایم. یک بار شنیدم خودش خواسته به این نام صدایش کنیم. آبی‌بی از هر نظر فرق داشت. خوب به خودش می‌رسید، خوب خرج میکرد. زیاد سفر میرفت، معمولا تنها و گاهی به اصرار ما قبول می‌کرد تا یکی دو نفرمان همراهش شویم. زیاد می‌دانست، زیاد میخواند، هم کتاب و هم آواز. همه می‌دانستیم بیشتر دوست دارد که تنها باشد، اما کمتر میشد درِ خانهاش را بزنی و چند نفر از فامیل را آنجا نبینی. برای خودشان بود که سر می‌زدند. برای آنکه دلشان باز شود، خاطرهای بگویند و بشنوند و گاهی، نه بهتر است بگویم اغلب، لیچاری از آبی‌بی نصیبشان شود، خواستنی‌تر از هرمحبتی!

تشخیص همه‌شان یکی بود. پزشکان و دستگاه‌ها شتابان هم را تصدیق می‌کردند. بیماری در مراحل اولیه بود و اولین علامت‌ها داشت خودش را به رخ می‌کشید. البته میگفتند این شروع بیماری نیست، بیست سال قبل نقطه‌ی آغاز بوده و این اعلان جنگ. به اصرار ما قبول کرده بود که "خودش را دست دکترها بدهد"کاش بتوانید این جمله را با لحن خودش بخوانید، اما دیگر به اصرارهای بعدی‌مان هیچ روی خوش نشان نداد. آبی‌بی برگشت به روزهای عادی‌اش. بی‌اعتنا به هر تغییری که حال دیگر دلیلش را می‌دانست: فراموشی‌هایی که اول از همه خودش را در پاک شدن مسائلِ به ظاهر بی‌اهمیت نشان داد. مثل همان شب یلدایی که یادش نبود به‌رسم هر سال قرار است میزبانمان باشد. یا آن روز که بعد از خرید یادش نمی‌آمد خانه‌اش کدام طبقه است و چند باری به اشتباه ، کلید در قفل خانه همسایه‌ها انداخته‌بود.

زمان زیادی نیاز نبود که آن مسائلِ به ظاهر بی‌اهمیت، به فراموشی‌هایی عمیق‌تر تبدیل شود. نزدیک غروب زنگ خانه‌اش را میزدی، نامت را می‌گفتی، منتظر تا با اشتیاقِ همیشه در را برایت باز کند و با اولین صدای قدمت روی پله، شروع کند به قربان صدقه. اما اینبار تو را نمی‌شناخت، کمی معطل می‌کرد و اغلب هم آخر در به رویت باز نمی‌شد. گاهی هم اگر بخت یار بود و می‌شد که خان اول را به سلامت گذراند، در مقصد چشمانی را مقابلت می‌دیدی که خبر میداد از غریبه بودن. ما به این مرحله می‌گفتیم "شلیکِ آبی‌بی". کسی که هدف این شلیک بود، خوب می‌دانست که دیگر شانسی برای بازگشتِ دوباره به بازی نخواهد داشت. انگار که همه جانهایت را با هم گرفته باشند. این همانجا بود که فهمیدیم آبی‌بی شروع کرده به "نه" ساختن. هدف‌های آبی‌بی متغیر بود، همان یک‌ها را می‌گویم که در ذهنش صفر میشد. او گاهی یک خاطره را "نه" می‌ساخت، گاه یک نفر را، گاه یک قرار همیشگی را و گاه گلدانهای اتاق جنوبی را که توقعشان از او فقط هفته‌ای یک بار آب بود و آواز. با اینحال بعضی‌هامان از رو نرفتیم. باز هم مدام سر میزدیم و امید داشتیم آبی‌بیِ خودمان را ببینیم. اما این خانه هرگز مثل قبل نشد. خیلی‌ها نمی‌آمدند چون دیگر خاطراتشان اینجا نبود، پاک شده بود از ذهن صاحبخانه. تعلقی که داشتند حال دیگر نبود.

آبی‌بی اما فقط پاک نمی‌کرد. گاهی آدم‌های جدیدی می‌ساخت یا بهتر بگویم، برِ شان می‌گرداند. یک روز در را برایم باز کرد و من خوشبین به اثر مثبت داروهای جدید، پله ها را بالا رفتم. وارد خانه نقلی‌اش شدم و دیدم مثل یک تازه عروسِ دستپاچه که میهمانی را برای بار اول میزبانی می‌کند در آشپزخانه مشغول است، با هیجان و اضطراب. این من نبودم که میهمانش بودم، دوستی قدیمی بود که حدود پنجاه سال پیش، سن امروز من را داشت. همان وقت که آخرین تصویر از خودش را در ذهن آبی‌بی ثبت می‌کرد، کمی قبل از آن تصادف منحوس. آن روز چند ساعتی را با هم بودیم، از ته دل خندیدیم، آبی‌بی مدام از خاطرههای‌مان می‌گفت، با ذوق و شوق و جزئیات کامل. من فقط تأییدشان می‌کردم و تأکید که بسیار دوستش دارم و چقدر در همه این سالها دلتنگش بوده‌ام. آبی‌بی دوست داشت عصر را برویم لاله زار یک فیلم خوب ببینیم، اما خوب شد که زیاد اصرار نکرد. دیگر میدانستیم آبی‌بی در خانه تنها نیست. شوهرش برگشته بود. بچه‌هایش دوباره در اتاقهای همین خانه بودند، نه فرسنگ‌ها آن طرف دنیا. آبی‌بی هم خوشحال بود و جوان. انگار از همان بیست سال قبلی که دکتر میگفت، چشم انتظار همین روز بوده، روزی که خاطره‌ها و آدمهای عزیزش را دوباره بسازد. من هنوز هم گاهی فکر میکنم دستگاه‌ها اشتباه کرده بودند. آبی‌بی مشکلی نداشت. فقط میخواست آخرین فرصت‌ها را به "نه"ساختن بگذراند. نساختن نبودن‌ها و نداشتن‌ها

امروزِ تهران، برایم غریبانه یادآور آن سالهای آبی‌بی ست. روزهایی که خاطره‌ها یک به یک "نه" می‌شوند و ما می‌شویم مردمان نساختن. همانها که سال‌هاست به صدای "شلیکِ تهران" عادت کرده ایم. صدایی که گاه بلند است و گاه در میانه‌ی راه دستی گلویش را می‌فشارد تا به گوش کسی نرسد، یا الاقل دیرتر برسد. وقتی که کار از کار گذشته و حتی پیکر بی جان خاطره هم از شهر محو شده باشد. حافظه تهران را خاطرات مردمانی پر کرده است که آن را زیسته‌اند. حافظه تاریخی‌اش انباشت حافظه جمعی ماست در محور زمان و بر بستر . همین است که می‌توان وجب به وجب شهر را عزیز دانست و نگهداشتِ هر خاطره‌ی عزیزی را ستود. تهرانی که جدیدش می‌خوانیم، با طهران قدیم غریبانه غریبه است. همان که حالا در آیینه چشمان ما خودش را می‌بیند، اما نمی‌شناسد. شهری که حافظه‌اش را از دست دهد بیشتر از شهری می‌میرد که جنگ با خاکش یکسان کرده باشد. صاحبخانه‌ای که فراموشی دارد میهمان را نمی‌نشاند پای خاطره‌گویی.

بنایی که نیست، میدانی که نیست، خیابانی که نیست، پای میهمان را که نه، اما دلش را از هر بند تعلقی می‌بُرَد. تهرانِ نه چندان پیر ما، عجولانه مشغول "نه" ساختن است.



تهرانگردشگریفرداد سپندارfardad sepandarفرهاد سپندار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید