معمولاً از آدمها خواسته میشود تا تلاش کنند که به سوگ پایان دهند، اما پائولین باس میگوید شاید این کار ناممکن باشد فروید عزاداری را فرایندی میداند که منجر به انفکاک سوگواران از کسی میشود که از دنیا رفته است. از نظر او، سوگ نوعی خاتمه است. اما پائولین باس، جامعهشناسی که چهل سال است دربارۀ سوگ کار میکند، معتقد است این مفهومپردازی از سوگ گمراهکننده است، چون در موارد بسیاری سوگ هیچگاه به خاتمه نمیرسد و سالهای سال باقی میماند. کتاب جدید او، افسانۀ خاتمه، تلاشی برای توضیحدادن این نظریه در شرایط امروزی جهان است.
مِگ برنارد، نیویورکتایمز — در اواخر ماه مه، وقتی برای بار اول پاولین باس را دیدم، مینیاپولیس در آستانۀ بازگشایی بود. باسِ ۸۷ساله موهای طلایی کوتاهی دارد، عینکی با فریم بزرگ زده و ساعت اپل به مچ چپش بسته است. او در سرسرای ساختمان به استقبالم میآید، با کنجکاوی دستش را دراز میکند و میپرسد «دست میدهی؟ جرئتش را داری؟» و دست میدهیم.
آپارتمانش روشن است و دو پنجره دارد که نور را به داخل میتاباند. کتابخانهاش پر است از آثار جامعهشناسی، روانشناسی و تاریخ، بخشی از آن به آثار زیگموند فروید و بخش دیگر به شهر خودش، نیوگلاروس در ایالت ویسکانسین، اختصاص دارد. از پنجره رود میسیسیپی نمایان است که، با گذر از مرکز شهر، از زیر پلها عبور میکند.
این نما گرچه زیباست، مزیت اصلی آپارتمان به شمار نمیرود؛ مزیت اصلی این آپارتمان آسانسورهای آن است. باس، استاد بازنشستۀ علوم اجتماعی خانواده -رشتهای که به مطالعۀ خانواده و روابط صمیمی میپردازد-، هفت سال پیش این محل را انتخاب کرد، یعنی زمانی که وخامت حال همسرش باعث شده بود بالارفتن از پلههای ساختمانهای اطرافِ دانشگاه مینسوتا، محل تدریس باس، برایش سخت شود. وخامت حال همسرش تدریجی بود. از سال ۲۰۰۰ مجبور شد عصا به دست بگیرد. سال قبل، روماتیسم مفصلی او را در ۸۸سالگی از پا انداخت. مشکلات عروقی منجر به زخمهایی لاعلاج در پاهایش شده بود.
علیرغم بیماری همسرش، آنها روال عادی زندگی را ادامه دادند، از مهمانیهای سرگرمکننده گرفته تا رانندگی و تئاتر. تا اینکه پارسال با شروع همهگیری کرونا در آپارتمانشان محبوس شدند. از آن موقع، تنها مهمانشان پرستاران بودند. بعد از رفتن آنها، باس مسئول مراقبت از همسرش بود، پانسمانهایش را عوض میکرد و داروهایش را به او میداد.
باس دربارۀ سختی مراقبت و کشمکشهای هیجانیاش میگوید «آرامآرام بهسراغت میآیند». او طیفی از احساسات متناقض را تجربه کرد: قدردانی بابت وقتی که با هم سپری کرده بودند، سوگ بهخاطر ازدستدادن ضربآهنگ قبلیشان و اضطراب بابت مرگ اجتنابناپذیر همسرش. علاوه بر اینها، راجع به نقش خودش در این رابطه هم گیج شده بود، قبلاً فقط همسر او بود ولی الان مراقبش هم شده بود.
بیماری طولانی همسرش باعث شد زندگی او شبیه به موضوعی شود که زندگی حرفهایاش را صرف مطالعۀ آن کرده بود. حدود پنجاه سال قبل، دانشجوی دکترای رشتۀ مطالعات رشد کودک و خانواده در دانشگاه ویسکانسین در مدیسون بود. او راجع به خانوادههایی تحقیق میکرد که، دستکم، یکی از اعضایشان بهلحاظ فیزیکی یا روانی غایب بودند. در مطالعات اولیهاش، در دهۀ ۱۹۷۰، بر خانوادههایی تمرکز کرد که در آنها پدر خانواده بسیار پرمشغله بود و نمیتوانست با فرزندانش وقت بگذراند. بعد، به همسران آن دسته از خلبانهای جنگی پرداخت که در طول جنگ ویتنام مفقود شده بودند. دستۀ اول پدرانی بودند که بهلحاظ فیزیکی حاضر ولی بهلحاظ روانی غایب بودند، درحالیکه خلبانهای جنگنده برعکس بودند. هرکدام از این موقعیتها اعضای خانواده را در نوعی برزخ قرار میداد، احساس سوگی ماندگار بهخاطر فقدان چیزی که چیستی آن ناشناخته است.
گاهی دامنۀ این فقدان نسبتاً آشکار است، مثل زمانی که مرگ همراه با پیکر و گواهی فوت است، ولی در فقدانهایی که باس مطالعه میکرد چنین قطعیتی وجود نداشت. در بیشتر موارد پیکری در کار نبود، بنابراین مراسمی برای عزاداری نیز وجود نداشت. این فقدانها، بهجای اینکه با رویداد خاصی ختم شوند، معمولاً چند سال ادامه مییابند و هرروز عمیقتر میشوند، به گونهای که سوگواران به آن پی نمیبرند. آیا میتوان چنین تجربیاتی را فقدان در نظر گرفت؟ باس با مشاهدۀ اینکه خانوادهها چطور راجع به اعضای گمشدهشان صحبت میکنند اصطلاحی را ابداع کرد که به غیبت ناآشکار و معمولاً نادیدهگرفتهشده در زندگی آنها اشاره دارد: «فقدان مبهم».
باس، طی چند دهۀ بعد، به مطالعه و درمان خانوادههای بیماران آلزایمری و خویشاوندان کسانی پرداخت که، پس از فجایع طبیعی یا حمله به ساختمان مرکز تجارت جهانی در یازده سپتامبر، بدنشان هرگز پیدا نشده بود. این فقدانها در معنای سنتی کلمه بدون «خاتمه»بودند، نوعی احساس تناقص -همزمانی حضور و غیبت- که به نقطهای پایانی نمیرسید. آیا میتوان به عزای کسی نشست که بدنش حاضر ولی ذهنش غایب است یا مرگش تأیید نشده؟ آیا میتوان برای آیندۀ متوقفشده سوگواری کرد؟
باس معتقد است فقدان مبهم مفهومی جامع است و طیفی متشکل از فقدانهای متوسط تا شدید را دربر میگیرد که ما چنین تصوری از آنها نداریم. این مفهوم میتواند به شکلهای مختلف و غالباً روزمرهای درآید: پدر یا مادری الکلی، که وقتی مست نیست آدم دیگری میشود؛ همسر قبلیتان، که اگرچه از هم طلاق گرفتهاید ولی رابطهتان با او هنوز تمام نشده است؛ عزیزی که بهخاطر مهاجرت دیگر با او تماس ندارید؛ یا فرزندی که سرپرستیاش را از خود سلب کردهاید.
مفهومپردازیهای فرویدی از سوگْ عزاداری را فرایندی میداند که منجر به انفکاک میشود و نوعی خاتمه است. باس این مفهومپردازی را مدلی گمراهکننده میداند و معتقد است، بهطرز خطرناکی، محدود به برداشت آمریکاییها از خودشان است. او در کتابش، افسانۀ خاتمه: فقدان مبهم در عصر همهگیری جهانی و تغییر۴، که این ماه به چاپ رسید مینویسد ایالاتمتحده جایی است که در آن سخنگفتن از خودکفایی و عقلانیت امتیاز محسوب میشود. مدل خطی «پنج مرحلۀ سوگ»، که الیزابت کوبلرراس آن را ارائه کرد، همچنان مدل محبوبی برای فکرکردن به این موضوع است. براساس این مدل، اگر بهاندازۀ کافی تلاش کنیم و قدمهای مشخصی را برداریم، میتوانیم در بازۀ زمانی معقولی با فقدان کنار بیاییم. ولی باس معتقد است بسیاری از فقدانها از چنین مدلهایی پیروی نمیکنند و اتکای ما به این مدلها امکان کنارآمدن با فقدان را به ما نمیدهد.
در مقابل، فقدان مبهم اصطلاحی است که به ماهیت نامشخص زخمهای هیجانی اذعان میکند. وقتی اصطلاحی برای این نوع از فقدان وجود داشته باشد، آدمها میتوانند با آن ارتباط بگیرند. باس میگوید «وقتی این را با کسی در میان میگذاری، در عرض پنج دقیقه، او هم به نمونهای که در زندگی خودش وجود دارد اشاره میکند».
شاید به همین خاطر باشد که در دو سال گذاشته و در خلال همهگیری کرونا، قتل جُرج فلوید، و حملۀ ششم ژانویه به کنگرۀ آمریکا محققان و روزنامهنگاران مجدداً به کار باس علاقۀ پیدا کردهاند. در زمانهای که جامعۀ جهانی سرشار از سؤال دربارۀ سوگِ مربوط به این حال و فضاست، او و همفکرانش توجهشان را از خانواده فراتر بردهاند و به سؤالاتی دربارۀ سوگ اجتماعی میپردازند.
این تأثیر یکباره به وجود نیامده است. پس از اینکه کتاب معروف او با عنوان فقدان مبهم: یادگیری زندگی با سوگ حلنشده در سال ۱۹۹۹ به چاپ رسید، محققان زیادی کار او را ادامه دادند و مقالههایی را از دریچۀ نظریۀ او دربارۀ تبعید، فرزندخواندگی و ضربۀ مغزی به نگارش درآوردند. امروزه محققان جوان بهدنبال این هستند که آیا مسائل اجتماعی و سیاسی فوری، ازجمله فقدان دنیایی که میشناسیم در اثر تغییرات اقلیمی، یا سرکوب غم ناشی از تحمل خشونت نژادی، را هم میتوان در چارچوب نظریۀ او درک کرد؟ این نشان میدهد تأثیر و گسترۀ مفهوم فقدانِ مبهم، بهعنوان ابزاری برای درک چرایی و چگونگی سوگ، رو به افزایش است.
باس از راهنمایی محققان جوان و از اینکه میبیند نظریهاش را به شیوههای نوآورانه و معمولاً غافلگیرکنندهای به کار میبرند لذت میبرد. او میگوید «برایم مثل یک دستهگل رز است. از اینکه نظریهام مفید است احساس خوبی دارم».
افسانۀ خاتمه، تاحدی در پاسخ به سؤالاتی که این روزها شکل گرفتهاند، نگاه جامعی به ناآرامیهای نژادی و همهگیری کرونا میافکند و این باور را رد میکند که سوگ نقطۀ پایان مشخصی دارد. از برخی جهات، این کتاب شاهدی است بر مسیرهای جدیدی که محققانِ دیگر او را بهسمت آنها هدایت کردهاند، بهخصوص دربارۀ مسئلۀ نژاد. باس مینویسد «اندیشیدن به آن روز یادبودِ سرنوشتساز که جرج فلوید در شهر ما، یعنی مینیاپولیس، کشته شد بهعلاوۀ سؤالات زیادی که از سراسر جهان برایم میآید باعث شده ایدههایم را دربارۀ فقدان مبهم گسترش دهم. فقدان مبهم میتواند برای یک نفر، یک خانواده، اجتماع محلی یا جامعۀ جهانی اتفاق بیفتد».
افسانۀ خاتمه همچنین تلاشی است برای درک فجایع همزمانی که در زندگی شخصیاش و در دنیا در حال رخدادن بود. باس میگوید «این اولین باری است که مفهوم فقدان مبهم را بهعلت همهگیری کرونا به سطح بالاتری، یعنی جامعه، تعمیم دادهام». باس میکوشد تا فقدانهایی را توصیف کند که جامعه همیشه به رسمیت نمیشناسد. او با این کار میتواند به ما کمک کند تا، بههمراه یکدیگر، دوباره به چیستی فقدان بیندیشیم.
باس از خردی بهره میبرد که حاصل یک عمر تمرکز روی یک ایده است. رفتارش آرام و متفکرانه است. در طول صحبتمان، کلماتش را با دقت انتخاب میکند، و هنگامیکه بهدنبال بهترین ترکیببندی میگردد، از پنجره به بیرون خیره میشود. شاید ماهیت کارش غمگین باشد، ولی سریع میخندد و به لذتهای کوچک توجه میکند، مثلاً در روز تولدش خوشحال بود که میخواهد بستنی وانیلی با تکههای شکلات بخورد. آثار زیادی از او منتشر شده است -هشت کتاب، بیش از صد مقاله و فصل کتابِ داوریشده، هزاران ارجاع در طول حدود ۴۴ سال- بااینحال، هنگام پاسخ به سؤالات من از آرشیوی منظم شاهد میآورد و بهآسانی حکایتها و استدلالهای چند دهه پیش را شرح میداد.
پدر باس کشاورزی مستأجر و مادرش خانهدار بود. او در نیوگلاروس بزرگ شد، روستایی در ویسکانسین که بیشترِ ساکنین آن را مهاجرین سوئیسی ازجمله پدرش تشکیل میدادند. پدرش در دهۀ ۱۹۲۰ به آمریکا آمده بود تا در زمینۀ کشاورزی تحصیل کند و قصد داشت پسازآن به سوئیس برگردد تا ازدواج کند، ولی ناگهان رکود بزرگ از راه رسید و اینجا گیر افتاد.
سرانجام، پدر باس ازدواج کرد و، در کنار پرورش گاو شیرده و کشاورزی، تشکیل خانواده داد. دلتنگ خانهاش شده بود، ولی مطمئن نبود بتواند برگردد. باس فهمید که پدرش گاهی فاصله میگرفت، مخصوصاً وقتی نامهای از سوئیس برایش میآمد. او در کتابش که در سال ۱۹۹۹ چاپ شد مینویسد «غم غربت به بخش محوریِ فرهنگ خانوادگی ما بدل شد. اشتیاق به اعضای دورازدسترس خانواده بهقدری رایج بود که من در سنین کودکی در مورد این فقدانِ بینام و مالیخولیایی که هیچگاه از بین نمیرفت کنجکاو شدم. این حس همواره در کنارم بود».
در سال ۱۹۵۲، باس تحصیلات دانشگاهیاش را در مدیسون شروع کرد. در آن زمان کم پیش میآمد که دختری در روستایشان پس از دبیرستان هم درس بخواند. بیشترشان پس از دانشآموختگی ازدواج میکردند و باس هم در ۱۹سالگی، وقتی دانشجو بود، ازدواج کرد، ولی مشتاق بود فراتر از زمینهای کشاورزی جنوب ویسکانسین را هم بشناسد، جایی که تفریحات آخر هفته به ماهی سوخاری و رقص پولکا خلاصه میشد.
پس از مقطع کارشناسی، وارد رشتۀ مطالعات رشد کودک و خانواده در مقطع کارشناسی ارشد شد و پایاننامهاش را دربارۀ نقشهای فرهنگی در بین اعضای سه نسل از زنان آمریکاییسوئیسی و آمیش در شهرش نوشت. باس از این «تحقیق دوستانه و غیررسمی»۶ به وجد آمده بود، تحقیقی که در آن اطلاعات اولیۀ بهدستآمده از دل ساعتها گفتوگو تبدیل به داده میشدند. او مسیر علمیای را پیش گرفت که در مرز رشتههای مختلف و در حیطۀ نسبتاً ناشناختۀ علوم اجتماعی خانواده قرار داشت.
در اوایل دهۀ ۱۹۷۰، وقتی دانشجوی دکترا بود، نظریهای را مطرح کرد که اکنون به آن شناخته میشود. او که دعوت شده بود تا یک جلسۀ روانپزشکی را در درمانگاه خانوادهدرمانی دانشگاه نظاره کند، به گفتۀ خودش، «متوجه شد که پدران همواره از بودن در آنجا عصبانی بودند و میگفتند کارهای بچهها به مادرها مربوط میشود. من چرا اینجا هستم؟». این پدرها، که خیلیهایشان کار شرکتی داشتند، بهقدری سرشان شلوغ بود که نمیتوانستند به بزرگکردن بچهها کمک کنند. او نام این پدیده را «غیبت روانشناختی پدر در خانوادههای سالم» گذاشت، ولی استادی که درس نظریه را به او تدریس میکرد تشویقش کرد تا بزرگتر فکر کند. باس میگوید اکنون که به گذشته فکر میکند میبیند که میتوانسته تا یک دهۀ بعد فقط راجع به پدران بنویسد، ولی با راهنمایی استادش به مفهوم وسیعتری رسید: فقدان مبهم.
دوری پدر باس از خانوادۀ اروپاییاش و غیبت هیجانی او در خانوادۀ آمریکاییاش منشأ نظریۀ باس بود. او حالا میداند که پدرش سوگ ادامهداری را تجربه میکرده که علت آن مرگ کسی نبود، ولی خودِ باس آن زمان احساس ابهام داشت؛ فقدان مبهم بود. نظریهپردازی دربارۀ این نوع از فقدان به باس، همکارانش، و مردم عادی کمک میکند تا بتوانند سوگهایی را که منشأ و ویژگیهای نامشخصی دارند درک کنند.
باس طی ۴۵ سال بعد، بهعنوان پژوهشگر و درمانگر، با هزاران خانوادهای کار کرد که پویاییهای مشابهی داشتند. زیاد پیش میآمد که با او تماس بگیرند تا برای درمان فوری کسانی اقدام کند که خویشاوندانشان بر اثر یک فاجعه مفقود شده بودند. در همان زمان، در حال کنارآمدن با تراژدیهای شخصیاش هم بود -مرگ همزمان پدر، مادر و خواهرش.
باس دریافت که فقدان مبهم میتواند به چیزی منجر شود که او نامش را «سوگ منجمد» میگذارد، یعنی وقتی آدمها در غم خود ݣݣݣگیر ݢݢمیکنند. فقدان مبهم میتواند به «سوگ محروم» هم منتهی شود، اصطلاحی که مشاوری به نام کِنِث جی دݩݦُکا ابداع کرد و برای توصیف موقعیتی استفاده میشود که دیگران فقدانی مهم در زندگیتان را مشروع یا لایق حمایت نمیدانند. به همین دلیل، کار او از تحقیقات سنتی دربارۀ سوگ فاصله میگیرد، تحقیقاتی که سوگ را چیزی میدانند که باید بر آن غلبه شود. کتاب ماتم و مالیخولیا نوشتۀ فروید، که اولین بار در سال ۱۹۱۷ به چاپ رسید، انفکاک از فرد فوتشده را واکنش سوگ مناسب میدانست و درمانگرانی که از این مدل پیروی میکردند به مراجعینشان میگفتند فردی را که از دست دادهاند رها کنند. تمرکز این شیوه بر این بود که به مراجعان کمک شود تا بهدنبال «خاتمه» باشند، که نقطۀ پایانیِ سوگ است.
باس، با رد مدلهای خطی برای سوگ، شش دستورالعمل نامتوالی را برای تحمل سوگ پیشنهاد میکند: یافتن معنا در فقدان؛ غلبه بر میل خود برای کنترل مسئلهای که غیرقابلکنترل است؛ بازآفرینی هویت پس از فقدان؛ عادتکردن به احساسات ضدونقیض؛ بازتعریف رابطۀ خود با هرکس یا هرآنچه از دست رفته است؛ و یافتن امید نو. دو مورد از این دستورالعملها، یعنی «معنا» و «امید نو»، اهمیت ویژهای برای کنارآمدن دارند و هدفشان این است که به افراد کمک کنند تا اهمیت فقدان را در زندگیشان و آیندۀ بدون آن را در نظر بگیرند.
مبنای کار باس آرای اندیشمندانی است که پیشفرض خطیبودنِ فرایند سوگ را زیرسؤال میبرند. او زبانی را در اختیارمان قرار میدهد که از قیود نوشتههای رسمی فروید رها شده است. باس از نوشتههای ویکتور فرانکل، رواندرمانگر اتریشی و بازماندۀ اردوگاههای کار اجباری، الهام میگیرد. فرانکل دربارۀ جستوجوی معنا در فقدانْ مطلب نوشته است. روانشناس دیگری که الهامبخش کارهای باس است دنیس کلاس است که نظریۀ «پیوندهای ادامهدار» را ابداع کرده است. این نظریه پارادایمی را برای سوگ ارائه میدهد که در آن سوگواران با فرد فوتشده رابطهشان را -که رابطهای روانشناختی است- حفظ میکنند. باس مینویسد «اعلام خاتمه [یا گفتن اینکه دیگر تمام شده]، گرچه برای اطرافیان تسکیندهنده است، سوگواران را میرنجاند. اگر [فرد فوتشده] را دوست داشتهایم، میخواهیم او را در خاطرمان نگه داریم».
اولین بار در ژوئیۀ ۲۰۲۰ با ایدههای باس آشنا شدم. پدربزرگم بهتازگی بر اثر کرونا فوت کرده بود، بیماریای که از مرکز مراقبتیاش در دالاس گرفته بود. من بههمراه مادر و برادرم نیمی از کشور را با خودرو پیموده بودیم تا از پشت شیشه با او خداحافظی کنیم. ازآنجاکه آلزایمر داشت، سالها خداحافظی با او را تمرین کرده بودم، ولی این دفعۀ آخر ناگهانی و پارهپاره بود، شبیه به زخمی که دوباره سر باز کرده باشد. به او گفتیم دوستش داریم و او در تقلای اکسیژن بود. دو روز بعد، در دلشب درگذشت.
بعدازظهرِ یک هفتۀ بعد، وقتی منتظر بودیم تا خاکستر پدربزرگم را جمع کنیم، صدای باس را در یکی از قسمتهای پادکست «دربارۀ بودن» در سال ۲۰۱۶ شنیدم؛ همانطور که با کریستا تیپِت، مجری پادکست، صحبت میکرد صدای واضح و نرمَش با صدای دستگاه تهویۀ هوای اتاق درآمیخته بود. او میگفت «ما با سؤالات بیپاسخ راحت نیستیم. اینها فقدانهایی هستند که سهمی از واقعیت ندارند». تنها نبودم. در دوران همهگیری کرونا، تیپت متوجه شد مردم دارند در شبکههای اجتماعی راجع به این مصاحبه حرف میزنند. به گفتۀ او «مردم میگفتند ‘دوباره دارم به این مصاحبه گوش میکنم و واقعاً کمککننده است’». تیپت تصمیم گرفت دوباره باس را به برنامه دعوت کند تا بپرسد نظریۀ او چطور به همهگیری کرونا هم مربوط میشود. میگوید با او «نهفقط راجع به زندگی، بلکه راجع به معاش، احتمالات، رؤیاها، برنامهها، و چیزهایی صحبت کردیم که تا همین دیروز بدیهی به نظر میرسیدند».
باس نظریه و زبانی را در اختیارم قرار داده بود که مخصوص زندگی خودم بود و میتوانست ماهیت طولانی فقدانم را شرح دهد. پدربزرگم حدود یک دهه درگیر آلزایمر بود، طوری که دیگر نام یا چهرۀ مرا به یاد نمیآورد. اواخر زندگیاش دور از یکدیگر زندگی میکردیم و این باعث میشد دیدن او دشوار شود. این حقیقتی بود که مرا آزار میداد. وقفهای زمانی در تجربۀ سوگم وجود داشت: با اینکه اکنون بدون شک دیگر رفته بود، سالها در حال ازدستدادنش بودم. مرگش احساسات قدیمی گناه و پشیمانی را دوباره زنده کرد. عزادار زمانهایی بودم که با یکدیگر سپری نکرده بودیم و سؤالاتی که هرگز نپرسیده بودم. [مفهوم] سوگ مبهم ظاهراً این سوگ طولانی و تسکیننیافته را توضیح میداد.
افسانۀ خاتمه تجربۀ پیچیدۀ عزاداری در دوران همهگیری کرونا را شرح میدهد. باس مینویسد «به همۀ شماهایی که در دوران کرونا عزادار کسی یا چیزی هستید میخواهم بگویم چیزی که به آن نیاز دارید خاتمه نیست، بلکه اطمینان از این است که عزیزتان دیگر رفته و درک میکند که نمیتوانستهاید برای تسکینش آنجا باشید. او شما را دوست داشته و در واپسین لحظات زندگیاش شما را بخشیده است. بدون این چیزها، برخی شکها با شما باقی میمانند، ولی این ماهیت فقدان است. پایانش حتی در بهترین حالت هم هیچگاه بینقص نیست».
این کتاب کوتاه است و نُه فصل دارد. باس خواسته که کتابش جنبۀ درمانی داشته باشد. این کتاب اثری ترکیبی است: از سویی، کتابی خودیاری است که راهبردهایی را برای کنارآمدن با فقدان مبهم ارائه میکند، از سوی دیگر، مشاهدات بهدستآمده از بیش از ۴۰ سال تحقیق و مشاوره با خانوادهها را ارائه میکند، و همچنین تأملی شخصی دربارۀ عشق و فقدان است. با اینکه مبنای کتاب استدلالهای قدیمیاش در مخالفت با تفکر دودویی۱۱و در موافقت با پذیرش تناقض است، همچنین پاسخی به فجایع جهانی اخیر است. او مینویسد «این بحران بهداشتی جهانی فقدانهای مبهم زیادی به بار آورد. عدهای در حالی در بیمارستان فوت کردند که تنها بودند و خانوادهها اجازۀ دیدنشان را نداشتند. آنها از تسکین آخرین خداحافظی محروم ماندند. دانشجویان نتوانستند مراسم فارغالتحصیلی بگیرند، با همکلاسیهایشان خداحافظی کنند و در سال تحصیلی جدید دوستان تازه پیدا کنند. خیلی از بچههای کوچک در خانه تحصیل کردند، بعضیهایشان تنها در اتاق و روبهروی یک رایانه بودند. خیلیهای دیگر بهدلیل نداشتن رایانه یا اینترنت پرسرعت با مشکل مواجه شدند. تجارب حیاتی که بهطور سنتی نشانۀ بزرگشدن بودند از دست رفتند، تجربهای فراواقعی برای کودکان و والدینشان».
با اینکه باس متخصص زمینۀ فقدان است، خودش هم دارد یاد میگیرد که چطور سوگواری کند. در تابستان ۲۰۲۰، حال همسرش رو به وخامت گذاشت. ابتدا در بیمارستان بستری شد. چند هفتۀ بعد به مرکز توانبخشی منتقل شد. یک شب، باس فهمید که همسرش نمیتواند قاشق به دست بگیرد و مجبور شد خودش به او غذا بدهد، ولی حال همسرش عادی بود و پرستار گفته بود رو به بهبودی است. باس شب آنجا را ترک کرد، همسرش او را بوسید و خداحافظی کردند. ساعت ۱۰ آن شب، دکتر تماس گرفت و گفت همسرش واکنشی نشان نمیدهد. باس و دخترش بهسرعت خود را به آنجا رساندند و فهمیدند او سکته کرده است. کارکنان برایشان صندلی آوردند تا استراحت کنند، ولی نمیتوانستند بخوابند. صبح، دختر باس به خانه رفت تا دوش بگیرد و به مادرش هم توصیه کرد همین کار را بکند. ولی باس گفت که میماند.
فضای سنگینی بر گفتوگویمان حاکم شده است. او با صدایی لرزان میگوید «همۀ آدمهای زندگیام، ازجمله پدر، مادر، خواهر و برادرم، زمانی مردند که پشتم را به آنها کرده و رفته بودم. [ولی این بار] گفتم که نمیروم. سپس به همسرم خیره شدم و پنج دقیقه بعد نفس آخرش را کشید».