ویرگول
ورودثبت نام
مهندس فردین حق پور
مهندس فردین حق پور
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تا آخرین لحظه تلاش کردن

با سلام امروز میخوام یه داستان براتون تعریف کنم که برای خودم خیلی خیلی آموزنده و جالب بود .

مهندس فردین حق پور
مهندس فردین حق پور

خوب میخوام داستان رو تعریف کنم پس خوب گوش بدید وشک نکنید براتون جالب خواهد بود دانش آموزهای کنکوری گل و باهوش .

مردی هرروز به صحرا می رفت وهیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد زندکی سادش از همین راه می گذشت . اون روز هیزم هایی که جمع کرده بود کافی بود و خواست برای فروش به شهر بره . هیزم ها رو روی دوشش گذاشت و به راه افتاد . از دور سایه ای دید که به سرعت به طرفش می اومد . سایه هر لحظه نزدیک تر میشد . بیشتر دقت کرد تا بفهمه اون سایه که از در پیدا بود چیه ؟ واااای ! شتری رم کرده بود که‌جنون آسا به طرف هیزم شکن میومد .

وهرلحظه امکان داشت هیزم شکن روزیر پاهاش له کنه ‌.

مرد به وحشت افتاد نمیدونست چیکار کنه و به کدوم طرف بره . مرد پا به فرار گذاشت و شتر هم نزدیکتر میشد . هیزم های رو دوشش سنگین بودند ومجبور شد هیزم ها رو به زمین بندازه تا سرعتش بالا بره وگرنه بااون سنگینی شتر بهش میرسید . مرد با سرعت میدوید و شتر هم دنبالش یهو مرد چاهی که هر روز از کنارش رد میشد رو دید . یه فکری به ذهنش رسید باید به داخل چاه میرفت . بله ! تنها راه نجات بود شاید اینطور از شر شتر راحت میشد . بعد میتونست از چاه بیرون بره و برگرده خونه . به چاه رسید و دو شاخه ای که از دهانه چاه روییده بودن رو گرفت و آویزان شد . بین زمین و هوا معلق بود . دستهاش شاخه ها رو محکم‌ گرفته بود . اما اون شاخه ها تنها وسیله پیوند اون بین مرگ و زندگی بود .

چند دقیقه ای گذشت صدای پای شتر رو میشنید . که هنوز اون اطراف بود. دیگه بیشتر از این نمیتونست آویزون بمونه . باید پاهاشو به جایی محکم میکرد .به این طرف و اون طرف تکون خورد . شاید بتونه دیواره چاه رو پیدا کنه . یه دفعه پاهاش به جایی محکم شد . نفسی به آرومی کشید با خودش گفت خیالم راحت شد چند دقیقه صبر میکنم و بعد میرم . دیگه صدایی نمیومد . حتما شتر رفته بود کمی دیگه هم صبر کنم بهتره . به پایین نگاه کرد میخواست بدونه پاهاشو کجا محکم کرده . چاه تاریک بود و چیزی نمیدید .کم کم چشمهاش به تاریکی عادت کرد .پاهاشو دید که وااااااااای ! خدایا باورش نمیشد . ارپز سوراخ های دیوار چاه سر چند مار بیرون اومده بود و هیزم شکن پاهاشو رو سر اونها گذاشته بود . کافی بود پاهاشو برداره تا مارها مثل چوب خشک و سیاهش کنن . از ترس و وحشت نزدیک بود تعادلش رو از دست بده . دستهاش می لرزید .نگاهش به ته چاه افتاد نمیدونست چاه چقدر عمیق هستش . ناگهان ترسش چند برابر شد و فریاد کشید خدایااااا به دادم برس . ته چاه دو چشم درشت و براق اژدهایی که پایین بود رو دید . اژدها منتظر بود تا او به ته چاه بیوفته.حالا باید چیکار میکرد.

عقلش به جایی نمی رسید خدا روشکر که شاخه ها محکم بودند . نگاهی به بالا انداخت ای داد و بیداد دو موش سرچاه نشسته بودند و شاخه ها رو می جویدن . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر میشد . سعی کرد موشها رو بترسونه ولی اثری نداشت . دیگه حسابی ناامید شده بود . مرگ رو یه قدمی خودش میدید . از همه طرف بلا داشت سرش می ریخت . دستهاش از شدت خستگی بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه .

باید راه چاره ای پیدا میکرد هر لحظه ممکن بود موشها شاخه ها رو بجوند و پاره بشه شاخه ها . پاهاش همچنان روی سر مارها بود . نمیتونست کوچکترین تکونی بخوره موشها سرگرم جویدن بودن فکر کرد چیزی برداره و به طرف اونها پرتاب کنه . اون وقت میتونست به مارها فکر کنه .

مهندس فردین حق پور
مهندس فردین حق پور

دستش رو به اطراف دراز کرد و به اطراف شاخه ها کشید . دستش به چیزی خورد نگاه کرد شبیه کندو عسل بود . اما چرا تا به حال متوجه اون نشده بود . از شدت ترس و نگرانی به اون توجه نکرده بود . گرسنش بود و عسل میتونست گرسنگی شو رفع کنه . و اون لحظات تلخ رو براش شیرین کنه . انگشت خودش رو تو عسل فرو برد وخورد چقدر شیرین بود و باز خورد و باز و باز خورد . نه فکر موشها بود و نه فکر مارها و نه اژدها . شیرینی عسل همه چیز رو از یادش برده بود . ناگهان تکانی خورد و کمی پایین اومد. به خودش اومد و کندوی عسل از یادش رفت . به موشها نگاه کرد آخرین بندهای شاخه ها رو داشتن میخوردن دیگه فرصت هیچ کاری نبود . به یاد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاری به خوردن مشغول بود . شاید اگه کمی زودتر به فکر می افتاد میتونست نجات پیدا کنه . اما به هر حال غفلت اون همه چیزو خراب کرد . شاخه ها کاملا پاره شد . فریادی از ترس کشید وخودش روبین زمین و آسمون دید که به سرعت به ته چاه می رفت .صدای فریادش تو چاه میپیچید انگار کسی بهش می گفت این است سزای کسی که در هنگام خطر بیخیال و بی تفاوت باشه . چند لحظه بعد صدای فریاد اون محو شد وانگار نه انگار اتفاقی افتاده.

خوب دوستای گل من‌ امیدوارم از این داستان که براتون تعریف کردم خوشتون اومده باشه.این واقعیت زندگی ماست اگه از فرصتها به درستی استفاده نکنیم وبی برنامه باشیم و غفلت کنیم . شک نکنید بازنده ی اصلی زندگی خود ما هستیم

برای تک تک شما آرزوی موفقیت و شادی رو دارم.بخصوص شما کنکوری های عزیز??

مهندس فردین حق پور
مهندس فردین حق پور

? مهندس فردین حق پور مشاور و مدرس کنکور ?



مشاور رایگانمهندس فردین حق پورکنکور۹۹کنکورمشاور
یادداشت های یک مشاور تحصیلی که سالها مشغول راهنمایی رتبه های برتر کنکور بوده و دوست دارد تجربیاتش را با شما به اشتراک بگذارد ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید