ویرگول
ورودثبت نام
Mostafa
Mostafa
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مرگ فرهنگ کاسبی (یادداشتی در سه شماره)

1. رفته بودم سر خیابان دکتر همایون جوراب بخرم. وارد مغازه که شدم، بعد از سلام و تعارفات معمول اولیه بین خریدار و فروشنده و بعد از اینکه گفتم «جوراب می‌خواهم»، فروشنده گفت: «شما سیگار می‌کشی!؟»

ناخواسته یک قدم عقب رفتم و در آنی و کمتر از آنی، هزار فکر از ذهنم گذشت: الف) بوی سیگار روی تنم مانده؟ ب) آیا جورابی در بازار هست که به ترک سیگار کمک می‌کند؟ ج) آیا حضور افراد سیگاری در این مغازه، ممنوع است؟ د) آیا باید خجالت بکشم و بابت سیگاری‌بودنم، از مغازه‌دار عذرخواهی کنم؟ هـ) و) ز) ....

یکی از سؤال‌ها را به زبان آوردم: «آقا ببخشید! من بوی سیگار می‌دم؟».

فروشنده با لبخندی بزرگوارانه، جوری که می‌خواست حسِ بد ِ معذب‌بودن را از من دور کند، گفت: «نه آقا! جسارت نکردم! صرفا از روی دندوناتون که جرم روش نشسته حدس زدم شما سیگاری هستین» و بعد شروع کرد به توضیحاتی که آدم‌های سیگاری چگونه عرق می‌کنند و چه کار باید بکنند و .... دیگر چیزی نشنیدم.

کات. چند ماه بعد از این ماجرا رفتم به مدرسه‌ای تا برای شغل معلمی، مصاحبه‌ای داشته باشم. وارد اتاق مدیر مدرسه شدم دیدم آن آقای جوراب‌فروش، پشتِ میز ِ مدیر مدرسه نشسته است و به من خوشامد می‌گوید.

2. همیشه فکر می‌کردم محلاتی که سرِ کوچه، سوپری قوی و فعالی دارند، چند قدم از سایر محله‌ها، جلوتر هستند و مثلا اگر کسی خواست خانه‌اش را بفروشد یا اجاره بدهد، می‌تواند از آن سوپرمارکت در جایگاه یک آپشن ویژه (یا ویژگی درخور توجه) استفاده کند. خیالم راحت بود که ما هم از این ویژگی برخورداریم؛ سوپرمارکتی داریم که همه چیز در آن پیدا می‌شود و صبح زود تا بوق سگ باز است و ما لنگ نمی‌مانیم.

یک شب پس از چند شب متوالی که رفتم به این سوپری، خریدم را گذاشتم روی پیشخوانش. همین‌طور که قیمت اجناس را در ماشین‌حساب جمع می‌زد، با لبخندی شبیه به پدرسوختگیِ جویی در سریال فرندز (اما قطعا نه به ملاحتِ او) پرسید: «چی شده آقای فلانی!؟ هرشب هرشب الویه می‌خورین؟ خونواده کجا هستن؟».

کات. این آخرین خرید ِ من از سوپری سر کوچه بود و هر سری که از جلوی مغازه‌اش رد می‌شوم سنگینی نگاه ِ پرسؤالش را حس می‌کنم که می‌گوید: «چی شده مگه؟».

3. روایت سوم مربوط است به کاسبی که خیلی متفاوت از دیگران است (یا دست‌کم خودش این‌طور گمان می‌کند). او علاوه بر اینکه نویسنده و ناشر است کتابفروش هم هست و از قضا من به‌جز یک بار که در نمایشگاه از او کتاب خریدم تا به حال به مغازه‌اش نرفته‌ام و از او خرید نکرده‌ام. خودش ادعا می‌کند حامی کتابخوان‌هاست. صفحه‌ی مجازی‌اش پر است از عکس آدم‌هایی که چند جلد چند جلد، کتاب‌های کلفت خریده‌اند و گویی فقط اینها مشتریان نمونه‌اند.

او مدعی است که قیمت کتاب‌های چاپ قدیم را تغییر نمی‌دهد تا از این طریق از کتاب‌خوان‌ها حمایت کند؛ اما در صفحه‌ی مجازی‌اش، یک مشتری را که فقط کتاب ارزان خریده، چنان مورد عنایت قرار داده که صدای طرفدارانش زیر همان پست درآمده که «به شما چه مربوط؟ کتابتان را بفروشید و دیگران را به خاطر احتمالا فقر یا انتخاب کتاب ارزان تحقیر و تمسخر نکنید» و او دائم تلاش می‌کند (بخوانید سعی بیهوده) مخاطبانش را قانع کند که کارش در حمایت از مشتری است و دیگران هم حق دارند کتاب ارزان بخرند و چرا آن مشتری، همه‌ی کتاب‌های ارزان را بار کرده و چرا همه‌ی خریدش روی هم شده صد و اندی هزار تومان؟! در حالی که او ماهی یک و نیم میلیون تومان پول برق می‌دهد.

القصه؛ فرق نمی‌کند در چه صنفی و کجای شهر و کشور .... گویی فرهنگ کاسبی مرده است.

کاسبکاسبیکتابروزنوشت مصطفانقد اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید