Mostafa
Mostafa
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

نونِ خشکی‌ها کجا رفته‌اند

برای اولین پست در «ویرگول،» یک متن که چند روز قبل نوشته‌ام را اینجا منتشر می‌کنم.

*

کوچه‌ای که بیش از نیم‌قرن است خانواده‌ی ما در آن زندگی می‌کند شیب ملایمی دارد و یک‌چهارم ِ انتهایی آن (یعنی درست جایی که خانه‌ی ماست) شیب کوچه تندتر می‌شود؛ جوری که نون‌خشکی‌ها نمی‌توانستند یک‌نفس از آن بالا بروند. چرخشان را کج می‌کردند توی بن‌بستِ ما، خستگی درمی‌کردند و هر وقت نفسشان چاق می‌شد، یاعلی‌گویان، چرخی را که از دورریز سفره‌ی دیگران، به برج می‌مانست، هل می‌دادند تا شیبِ کوچه‌ی ما را رد کنند.

من اغلبِ دوران ِ تحصیل، «صبحی» بودم. ظهر که خسته و کوفته می‌رسیدم به خانه، درست زمانی بود که چرخی‌ها در حال نفس‌گیری بودند. گاهی کیفم را می‌انداختم روی چرخشان و می‌گفتم: «آقا! (یا پدر یا داداش) بیا بریم». نمی‌دانم زور یک بچه‌ی راهنمایی یا دبیرستان، چقدر بود ولی هرچه بود نون‌خشکی‌ها را خوشحال می‌کرد؛ خوشحال بودند که کسی به کمکشان آمده. بعدها خواب دیدم نون‌خشکی‌های منطقه به همدیگر می‌گفتند: «ظهرها از فلان کوچه برگردید؛ آنجا پسربچه‌ای هست که چرختان را هل می‌دهد». خواب شیرینی بود؛ هرچند تلخی خنده‌ی تمسخرِ بعضی‌ها را پوشش نمی‌داد.

روزی بود ..... اواخر دبیرستان بود یا اوایل دانشجویی؟ یادم نمی‌آید. از مدرسه برمی‌گشتم یا از دانشگاه؟ یادم نمی‌آید. به یک‌چهارمِ انتهایی کوچه نزدیک می‌شدم. نون‌خشکی پیر، من را که دید زودتر بلند شد. لبخندش را روی صورتِ آفتاب‌سوخته‌اش می‌توانستم ببینم. به سرِ بن‌بست که رسیدم، دختر همسایه از خانه‌شان بیرون آمد. پیرمرد سلام گفت. جواب سلامش را زیر لب دادم و به سمتِ درِ خانه‌ی خودمان رفتم. کلید را که در قفلِ در می‌چرخاندم، شنیدم که چرخ‌های پیرمرد به زور به حرکت افتادند. در را بستم. هیچ وقت نه اسم آن دختر را فهمیدم. نه قیافه‌اش یادم ماند. نه حتی وقتی عروسی کرد، غصه خوردم. تنها غصه‌ام از آن روز تا حالا این است که چرا دیگر، نون‌خشکی‌ها از کوچه‌ی ما رد نمی‌شوند.

پی‌نوشت: چرا دیگه آدما چرخِ همدیگه رو هل نمی‌دن؟

مصطفا 9 خرداد 1399


روایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید