بریده کتاب
ای کاش بیناییام را بر نمیگرداندی تا ببینمت. لااقل کاش اولین کسی که چشمم به او میخورد، تو نبودی. کاش همان جیران کور میماندم.
اصلاً نمیدانم چرا آمدی و چرا رفتی و چرا دوباره آمدهای!
پدرم از سرگشتگیات میگفت، از اینکه یک طبیب رومی بعد از دلبستگی به علیبنموسی مجبور به آمدن و مداوای هارون شده است، از اینکه آنجا نیز تابِ ماندن نداشته و گریخته است، بیهدایایی که به او دادهاند.
گفت طبیب تاب ماندن نداشته است؛ اما نگفت چرا باید از نیشابور میرفتی.
باید به کجا میرفتی و چه کسی در انتظارت بود؟
من ماندم. با چشمی که حالا دنیا را میدید و میتوانست به مردم نگاه کند، میتوانست وقتی طعامی در مقابلش میگذارند، بدون جستوجو کردن و در پی ظرف دستکشیدن، بهراحتی آن را نگاه کند، لقمه را در ظرف بگذارد و به دهان ببرد. اما دل چه میشود! با ناگاهرفتنت چه باید میکردم؟
چشم خود را باز یافته بودم؛ اما دل را از کف داده بودم، باید چه میکردم؟
پدرم، استاد فاضل، فقیه بزرگ و عالِم نیشابور، هر روز خبر دلدادگی یکی از شاگردانش را برایم میآورد، من را میخواستند.
اما چرا پیش از بهبودیام سراغم نیامدند؟ آن زمان نیز من دختر بودم، آن زمان نیز دل داشتم، آن زمان نیز پدرم استاد فاضل بود؛ اما آنها نابیناییام را و کورمال راهرفتنم را میدیدند.
و اما کتاب دوم:
کتاب آبی ها (کتاب دوم) فضاش، فضای خفقان حکومت مأمونِ.
مأمون که برادر خودش رو از سر راه خودش کنار زده تا به کرسی خلافت برسه دچار بدبینی شده و از هارون و برادر دیگرش به شیعیان سختگیرتر شده به طوری که دستور داده تا علی بن موسی به مرو بیاد.
فاصله بین علی بن موسی و خواهرشون، حضرت معصومه باعث میشه که خواهر نیز قصد عزیمت به سوی برادرشون رو داشته باشن و این نیت رو هم علنی اعلام میکنن تا هرکس که میخواد ملحق بشه اما این سفر، سفر بی بازگشتیه و مسلماً آدمهایی هستن که جانشون براشون مهمتر از عاشق اهل بیت بودنه.
وفا، همسر زکریا که دوست داره بی بی معصومه رو همراهی کنه از زکریا طلاق میخواد ولی زکریا قبول نمیکنه. با معجزه ای که زکریا در حکم یک پزشک از سوی امام برای شفای یک بیمار میبینه اذن همراهی حضرت معصومه رو به وفا میده.
زکریا و وفا از هم جدا میشن، هر کدوم با کاروانی جدا به سوی مرو میرن. این جدا شدن، جدا شدن ابدیه چرا که وفا به شهادت میرسه...
اگه بخوام در مورد زکریا نظر بدم اینه که یک آدمی هست که زیاد نمیشه بهش اتکا کرد. گاهی ول میکنه و میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه، نمونش عاشق شدن جیران دختر استاد فاضل که زکریا چون دل در گرو وفا داشت ازش فرار کرد در صورتی که میتونست راحت بگه من عاشق شخص دیگه ای هستم ولی وقتی وفا مرده بود بعد چند مدتی که با جیران بود نگاهش انگاری عوض شده بود. این بی منطق بازیا برای من جالب نیست.
اون بخش هایی که زکریا اسیر مأمورای مأمون میشه و بقیه خودشونو فدا میکنن که اون فرار کنه برای آدم سوال پیش میاره که چرا؟ چون طبیب بود؟ میتونستن با هم فرار کنن، با هم بجنگن. و اینکه زکریا بعضی وقتا اینقدر از خودش ضعف نشون میداد قشنگ زحمات اونایی که جونشونو از دست دادن تا این فرار کنه رو به فنا میداد. وقتی میدید کاری از دستش برنمیاد زود فلنگ رو میبست و فرار میکرد که خب جالب نیست دیگه، نمونش از اون منطقه جذامیا که علی بن مهزیار مانع رفتنش شد که حداقل بیاد و به یک نفر علمی که به درد جذامیا میخوره رو یاد بده.
بنظرم زکریا آدم بالغی نبود، با اینکه علی بن موسی رو دیده بود اونجایی که وفا رو دید که خواهان رفتن با بی بی معصومه هست مانعش شد. اخه تو که دیده بودی؟ یه اشاره ریزی هم به مقامی که داشت تو اون شهر، کرد.
داستان خیلی به علی بن موسی اشاره نداره و بیشتر داستان حول زکریا و اتفاقاتی که براش میوفته میچرخه که بنظرم کاش بیشتر به شرایطی که برای امام رضا به وجود آورده بودن، سختی هایی که کشیدن، شرح حال هدایت شیعیان به دست علی بن موسی، عاقبت مأمون و... میپرداخت حتی اگه باعث میشد کتاب حجیم تر بشه. از نظر من کتاب جای بیشتری داشت که ادامه داشته باشه اما در کل کتاب برای یک بار خوندن خوبه.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.