بریده کتاب
سر کوچه که میرسم، چشمم میافتد به دیوار خانهی استوار رحمتی. دوباره دیوارش را رنگ کرده و اینبار با رنگ سیاه روی نوشتهها را پوشانده است. نمیدانم آخر سر، استوار رحمتی از رو میرود یا این سعید سرِتق؟ فعلاً که ظاهراً برد با استوار رحمتی است.
در خانه باز است و دیگر از مامان و ظرف غذای بابا خبری نیست. بعد از اتفاق آن روز، بابا، ظهرها به خانه میآید و دیگر تا شب هم مغازه نمیرود. از یکطرف به نفعم شده که دیگر لازم نیست ظهرها با خستگی و گرسنگی، دوتا چهارراه را پیاده گز کنم. اما از طرف دیگر، خانهماندن بابا برایم شده دردسر. به همه چیز گیر میدهد. جرأت ندارم پایم را برای خرید هم، از خانه بگذارم بیرون.
هنوز در را پشت سرم نبستهام که کسی سنگینیاش را میاندازد روی در، و مانع بستهشدنش میشود. برمیگردم و صورت خندان سعید را لای در میبینم. از این کارش عصبانی میشوم. مکثی میکنم و بعد یکدفعه عقب میروم و در را ول میکنم. سعید همراهِ در، محکم کوبیده میشود به دیوار. در حالیکه کتفش را میمالد، چهرهاش میرود توی هم:
- نامرد!
کتاب آن مرد با باران می آید رو تمومش کردم.
کتاب شمارو پرتاب میکنه به زمان قبل انقلاب، به زمانی که محمدرضا پهلوی حکومت نظامی گذاشته و مردم از یک ساعتی ببعد حق تردد تو شهر رو ندارن.
شما کتاب رو از زبان پسر بچهای مدرسهای میخونی که اصلا نمیدونه دورو برش چه خبره تا اینکه رفتارهای داداش بزرگش توجهشو جلب میکنه.
بهزاد داستان ما ترسوعه. اونقدر ترسو که حتی دوستاش هم فهمیدن. اما برخلاف اون بهروز، داداش بزرگه سر نترسی داره و جلوی این ظلم شاه وایساده. پدر خانواده که فکر میکنه با دادن شعار و ریختن تو خیابونا نمیشه جلوی حکومت ۲۵۰۰ ساله شاهی که پشتش به آمریکایی ها وصله نمیشه موفق شد تا میتونه سعی میکنه مانع کارهای بهروز بشه اما بهروز اعتقادش بر اینه که این حکومت دیگه نفسای آخرشه. حتی خواهر بهزاد هم که بخاطر باحجاب بودن دیگه به مدرسه نمیره هم داره به سمت بهروز متمایل میشه اما بهزاد میترسه و این ترس، ترس طبیعیه اما یجاهایی دیگه حرصدرآره.
بهزاد یواش یواش داره به سمت کارهای بهروز جذب میشه و موجب شگفتی خواهر و دوستاش میشه. با اینکه کماکان ترس رو با خودش داره ولی دیگه اجازه نمیده ترس افسار اونو به دست بگیره و اونم مثل بهروز به خیابونا میاد.
پدر خانواده هم با اینکه همچنان فکر میکنه این شور و هیجان ثمر نداره اما در کمال تعجب اونم منتظره ببینه موفق میشن یا نه و حتی الله اکبرش در پشت بام خانه موجب تعجب بهزاد میشه.
کتاب خوبی بود. از اون کتابهاست که برای بچهها و نوجوانها میشه خرید تا بخونن. جوانها هم میتونن کتابو بخونن ولی این کتاب شاید براشون بچگانه به نظر بیاد اما یبار خوندنش کفایت میکنه براشون.
اتفاقاتی که در تاریخ افتاده و اشاراتی که تو کتاب بهش میشه مثل کاپیتولاسیون خب دونستنش برای بچهها خیلی خوبه. یه چیز جالب بگم که من خودمم زیاد اینو نمیدونستم دقیق چیه.
به زبان ساده رخدادهایی که باعث شده یه روزهایی برای ما مهم تلقی بشه مثل ۱۳ آبان رو خوب توضیح داده و دیدیم که حتی بهزاد هم با اینکه دانش آموز بود نمیدونست چیه و براش توضیح دادن. خب این میتونه برای بچههای الانم مفید باشه که چرا ما تو این روز راهپیمایی داریم.
کتاب مفیدیه و اطلاعات خوبی میده اما در قالب داستان. تاثیر داستانم که واضح و مبرهنه.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.