کتاب اقیانوس مشرق از گم شدن جوانی به نام عِمران در بیابانی برهوت میگه که به دنبال آب حیات قصد رفتن از دریای جنوب به دریای شمال رو داره در این میان تو بیابون، اسیر سراب میشه که به ناگاه انسانی رو بالاسر خودش میبینه که به او راه فرار این مصیبت رو نشون میده و به او مَشک آبی میده که باهاش تشنگیشو برطرف کنه. عِمران که تا اون موقع سراب زیاد دیده بوده این آدم رو هم فکر میکنه سرابه ولی اون مرد بهش توضیح میده که من از طرف علی بن موسی الرضا اومدم و چندین نشونی بهش میده.
زمانی که طبق گفته اون فرستاده عِمران از اون بیابون به در خانه پینهدوز میرسه از اتفاقاتی که براش افتاده به پینهدوز توضیح میده و در کمال تعجب عِمران متوجه میشه آب تو اون مشک که فرستاده امام بهش داده بود نه تنها شیرین و گواراست که تمام نشدنی هم هست.
اما عِمران حضرت رو نمیشناسه و هدفش رسیدن به آب حیاتی است که بازهم اون فرستاده راه رسیدن به اون رو بهش توضیح داده.
بریده کتاب
پردۀ سبزرنگ کنار می رود و پینه دوز با پاپوش های تازه ای که به دست گرفته است، پیش می آید. در حال آمدن، پاپوش ها را نشان عِمران می دهد.
- این همان پاپوش هاست که گفتم. پاره شدنی نیست.
پیش می آید.
- چرم است. به زخم شمشیر می خندد، که ناله نمی کند. کار دست های خودم است. لبخندی مهربان بر لبانش می نشیند. در مردمک هایش، برقی که لبخندش را قشنگ تر کرده، خودنمایی می کند. می آید به طرف عِمران که به دیوار گِلی تکیه داده و پاهایش را روی پشتی کوچک سفیدرنگ دراز کرده است. عِمران دست هایش را پیش می برد و پاپوش های تازه را از دست پینه دوز می گیرد. به محاسن سپید و بلند پینه دوز و بعد، به پاپوش ها نگاهی می اندازد.
- در عوضِ این ها چه باید بدهم؟
پینه دوز سری تکان می دهد و می خندد. می نشیند برابر پاهای عِمران.
- لازم نیست چیزی بدهی جوان. با دستی ندادم که با دستی پس بگیرم. آهسته دست دراز می کند و شلوار عِمران را از قوزک پا تا زانو تا می زند.
- تو مهمانی و در کیش ما مهمان حبیب خداست. این پاپوش ها فدای حبیب خدا! خدایی که من شناختم، آنقدر کریم است که خودش عَوض را عنایت خواهد کرد. عِمران سرش را بلند می کند و در ظاهرِ پینه دوز دقیق می شود: پیرمردی است کوتاه قد با صورتی گرد و موهایی اندک که همان ها هم به رنگ برف درآمده است. پیراهن سپید بلندی به تن دارد و شلواری پشمینه به پا.
از آغاز تاکنون، لبخندی بر لبش خودنمایی می کند که عِمران، گیج، پیِ دلیلش می گردد. پینه دوز سر خم می کند و به کف پاهای عِمران نگاه می کند. دست دراز می کند و پاپوش های مندرس و کهنۀ پیشین را از کنار پاهایش برمی دارد.
پینهدوز که قصد عزیمت به خراسان (که اونجا امام هست) رو داره با دخترش راحله تا جداشدن مسیرشون (جدایی مسیر عِمران و پینهدوز) از فضائل امامت صحبت میکنه.
تو این کتابم شبهاتی رو جواب داده (مثلا اونجا که پینهدوز به عنوان یک شیعه با چند تا سُنّی حرف میزنه) ولی به شخصه کتاب دیگه این نویسنده رو بیشتر دوست داشتم حس میکنم اون پربارتر بود (کتاب پسران دوزخ فرزندان قابیل) ولی این کتاب چون محوریت روی امام رضا (ع) میچرخه و در پایان به شهادت ایشون ختم میشه و لابلای کتاب هم روایات و احادیثی از امامان و یا حالا خاطراتی که از دیدار علی بن موسی الرضا گفته میشه دلچسب میکنه داستانو ولی خب ضعف هایی هم داره که به محسنات داستان میبخشیم.
موقعی که پینهدوز سر اون حادثه زخمی میشه و عِمران به دنبال طبیب میوفته بره اون شهری که طبیب اونجاست و اونجا میبینه که شهر غم زده است انگار که کسی مُرده، فکرش میره به این سمت که نکنه طبیب مرده ولی متوجه میشه اونی که باعث شده شهر به عزا بیوفته نه مردن طبیب که شهادت امام رضا (ع) است.
حالا جدای این موضوعات من برام عجیب بود که چرا عِمران چشماشو کنترل نمیکرد. (مثلا زمانی که راحله پشت پرده است و پدرشو برای کاری صدا میزنه هی عِمران سرشو به اون سمت برمیگردونه).
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.