شهدا بعضیاشونو قبل شهادت وقتی ببینی ممکنه با خودت بگی نه بابا اینننن؟ اصلا راه نداره این شهید بشه. بعد که میبینی شهید میشن تصوراتت بهم میریزه میفهمی نباید از روی ظاهر قضاوت کنی. میفهمی خدا آدمارو جوری میاره جلو چشمت که بهت بگه ببین اینجوریم ماجرا ممکنه پس اینقدر کوته بین نباش
شهید بابک نوری هریس از این دست شهداست که خب خیلی هم تو کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند در موردش گفته نشده اما یه مسأله ای که وجود داشت و ممکنه برای آقا پسرا مهم باشه بحث سربازی بود که ایشونم معاف نشده بود و رفت اونجا سربازیشو گذروند. رفتاری که تو اون سربازی با این جوونا میشده باید ملاک مسئولین باشه که بتونیم تو همین دوسالی که جوون مملکت میاد و عمرشو میزاره واس آموزش، یجوری روش سرمایه گذاری کنن که آورده مثبتی داشته باشه اینقدر بد نگن از سربازی و دلشون بخواد که اونجا تعلیم ببینن نه اینکه اجبار باشه و علاقه ای هم نداشته باشن. رفتارهای بدی باهاشون نشه که شخصیتشون خرد بشه. جوون وقتی دلش گرم شد که برای طرف مهمه اونم یه قدم بیشتر به سمت اون میاد.
بریده کتاب
- میگن بابک تو سربازی متحول شد و راهش رو پیدا کرد. این حرف رو چقدر قبول دارید؟
صاف مینشیند و تکیه میدهد به صندلی. حبهقند کوچکی بین انگشتانش تاب میخورد:
-ببینید... بابک، از قبل زمینه داشت. گاهی یکی احساساتی میشه، یه حرفهایی میزنه و یه تصمیمهایی میگیره و بعد از مدتی هم تموم میشه و میره؛ اما بابک، کسی بوده که از بچگی مسجد میرفته، اعتکاف میرفته، هیئتی بوده. شنیدهام هربار که حس کرده اگه جایی بمونه، دچار گناه میشه، یهویی پا میشده و میرفته قم یا مشهد. با مسائل کشور، از طریق پدرش آشنا بوده. پس بابک زمینه داشته، و این زمینه هم تشدیدش کرده.
این شهید، شهیدی نبوده که مثلا تو زندگیش کمبود آنچنانی حس شده باشه (از نظر مالی یا حالا تحصیلی) و لذا با همه این شرایط یه یاعلی گفته و مدافع حرم شده. راه سعادتشو اینجوری رقم زده
طریقه شهید شدنشم بنظرم تو کتاب یکم گنگ توضیح داده بود یعنی من تا حدی فهمیدم که خمپاره خورد و اینا ولی کاش پرداخت بهتری بعدش انجام میدادن، دیدار خانواده شهدا با پیکر شهید و یا خبر دادن به اونا کاش بیشتر پرداخت میشد بهش.
بریده کتاب
- رضا، تو میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم.
- از چی؟
- از اینکه پادگان ما تو چندکیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه.
علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه میدهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتایم؛ یعنی به اونها هم ثابت شده با ما نمیتونن دربیوفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن.
هیجان به صدایش اوج میدهد: میدونی علت همهی اینها چیه؟
علیپور در سکوت سر تکان میدهد. در این مدت، بابک هیچوقت اینهمه حرف نزده بود.
بابک در جیب پیراهنش دست میکند. قرآن کوچکی در میآورد و زیر لب صلوات میفرستد و لایش را باز میکند:
- به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما.
علیپور خم میشود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن میشود.
- خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از سربازهاش منام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم.
تو جای خوبی (خانواده منظورمه) رشد پیدا کرده. این پسر اگه شهید شده باید این بیاد تو ذهن ما که پدر و مادری بودند که تربیت درستی داشتن و بچه رو عین نهالی تربیت کردن که با شهادت ثمر نشستن اونو تماشا کردن (چه مرگی بهتر از شهادت؟).
بعضی وقتا یجاهایی که من مراقبت دارم که یجاهایی گناه نکنم و بعد متوجه میشم که این شهدا هم تو این چیزا مراقبت داشتن خوشحال میشم که اینقدر پرت نیستم و به خودم امیدوار میشم و آرزوی ما جزء شهادت نیست انشاءالله توفیق داشته باشیم.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.