کتاب تور تورنتو رو هم در نهایت خوندمش. خیلی دوست داشتم بخونم و فکر نمیکردم اینقدر جذاب باشه. دلیلی که دنبال خوندنش بودم موضوع کتاب و نحوه شهادت بود.
ماجرای هواپیمای اوکراینی مثل یه خاطره دردناک تو ذهن های ایرانیا مونده. در یک لحظه چندین خانواده عزادار شدن.
شهید امیرحسین قربانی جوان ۲۱ سالهی دانشجویی که قصد عزیمت به کانادا رو داشت ولی به دلیل یه تداخل کوچیک تو برنامه هاش از مسیر اوکراین رفت تو اون لحظه برخورد موشک شهید شد.
هنوزم که هنوزه در مورد ماجرای هواپیمای اوکراینی من اطلاعات خیلی دقیقی ندارم اگرچه تو کتاب اندکی توضیح داد ولی بازهم برای من کافی نیست نیاز دارم بدونم کی دقیقا خرابکاری کرده. البته که اسم اشخاص خاصی تو ذهنم هست ولی ...
بریده کتاب
تلویزیون روشن است. سردار حاجیزاده صحبت می کند.
- موقعی که اطمینان پیدا کردم این اتفاق افتاده آرزوی مرگ کردم برای خودم که ای کاش میمُردم و این حادثه را شاهد نبودم. ما یک عمر خودمان را پیشمرگ مردم کردیم و امروز هم آبرویمان را با خداوند متعال معامله می کنیم و در این شرایط سخت مقابل دوربینها ظاهر شدیم... همین ابتدای صحبت عرض کنم که ما گردنمان از مو باریکتر است. همه مسئولیت کار را میپذیریم و هرگونه تصمیمی مسئولان بگیرند مطیع اجرای آن هستیم.
خبرنگار هم آمده. با شک و تردید جلو میآید. اجازه می گیرد اگر شرایطش را دارم مصاحبه بگیرد. نفسم را آزاد می کنم. سر خم نمی کنم. با سینه سپر، قاطعانه حرف میزنم.
- هرچهنظر حضرت آقا باشه بهعینه روی چشم میذاریم... همونطور که رهبر انقلاب و سران سه قوه گفتن مسببان باید شناسایی بشند و به اشد مجازات برسن. تا خدای نکرده مسئله جدیدی برای مملکت پیش نیاد که بهانهای بشه دست دشمنان اسلام. راضی نیستیم که دل رهبرمان هیچ موقع شکسته شود و هر چه آقا فرمودند ما اطاعت امر می کنیم!
امیرحسین قبل به دنیا اومدنش پدر و مادرش قرار بود اسمشو بزارن عرفان ولی یکم زودتر و تو ماه محرم به دنیا میاد برای همین میخوان اسمشو بزارن حسین که چون تو فامیل اسم حسین زیاد دارن میزارن اسمشو امیرحسین.
امیرحسین یه خواهر کوچیکتر از خودش داره که به خاطر قصور یسری پرستار وقتی مادر رو زهرا بارداره میاد بهشون میگه من حالم خوش نیست و توجهی نمیکنن در صورتی که اون بند ناف از بچه جدا شده و ۲ ساعت و نیم به بچه اکسیژن نمیرسه و وقتی به دنیا میاد مشکل داره. زهرا دچار معلولیت ذهنی میشه و برادر میخواد بره درسشو بخونه که بتونه راه درمان خواهرشو پیدا کنه ولی درسش نیمه تمام میمونه و شهید میشه...
چقدرم برادر، خواهرو دوست داشت
بریده کتاب
به گوش معصومه رسید از لحظه اصابت موشک تا سقوط و انفجار، یک دقیقه طول کشیده. داشت دق می کرد که این مدت چه به دل امیرحسین آمده. بیقرار میشد که «ای کاش کنارت بودم و بغلت می کردم.» یک دقیقه، گفتنش آسان است. یک عمر گذشته بر آنها. تا اینکه یکی از اقوام زنگ زد. امیرحسین را خواب دیده بود.
- جای سرسبزی ایستاده بود. بیمقدمه گفت تا موشک خورد به هواپیما، گفتم یاابالفضل و دیگه هیچی نفهمیدم!
موقعی که میخوان پیکر رو تحویل بگیرن پدر ازشون میپرسه سر داره؟ اون مسئول هم میگه نه...
جوان از دست دادن خیلی سخته. باید فکر کنیم ببینیم به امام حسین چی گذشت که علی اکبرشو به شهادت رسوندن اونم جلوی چشمش.
موقعی که لحظه فهمیدن سقوط هواپیما رو خوندم و برخورد پدر و مادر رو، اشکم درومد.
راوی کتاب پدره، یه پدری که خودش اسارت تو اردوگاه عراقی رو کشیده و بچه شو جوری بزرگ کرده که حواسش به حجاب مادرش هست، به ماهواره ندیدن هست، به اینکه اون سر دنیا رفت به فساد کشیده نشه هست، درس خون هست، عشق و علاقه به خواهرش داره، پرتوقع نیست، موقع کنکور از سهمیه استفاده نکرد و ...
کتاب خیلی خوبی بود. کوتاه و مفید.
عکسای شهید هم هست که ماشالله جوون خیلی رعنایی بوده.
پدر و مادری که اینهمه برای به این سن رسوندن بچشون تلاش کردن، خون دل خوردن، هرچی که خواسته براش فراهم کردن، یجورایی امیدشون بود برای زندگی کردن، وابستگی خیلی زیادی که بهش داشتن (از پیامایی که بین مادر و پسر رد و بدل شده) بعد آخرش اینجوری میشه خیلی حس دردناکی داره. اون بخشی که با خبر متوجه عمق دردشو با تمام وجود باید درک کرد (اگر چه من هنوز مادر نشدم) ولی خیلی خیلی ناراحت شدم که اون خانواده چیکار قراره بکنن از بعد امیرحسین؟
اون بخشی که سردار حاجی زاده از آبروی خودش میگذره تا لطمه ای به نظام نخوره، تا اگه قراره مسئولین مجازاتی درنظر گرفتن اون سینه سپر کنه و همه چیو به دوش بکشه خیلی آدمو به فکر فرو میبره که یه آدم چه چیزی براش از آبروش مهم تر بوده که خودشو فدا میکنه. من این بخش رو دوست داشتم. هنوزم تو خاطرم مونده و این نکته رو برام خاطرنشان کرد که بازهم حفظ نظام خیلی چیز حیاتیه و حتی شده آدم (اگه به خودش میشه انقلابی) باید براش از خودشم بگذره.
بخشی که پیامای امیرحسین رو داره نشون میده و انگاری خبر داره از مرگی که قراره برسه برام عجیبه که چطوری یسری از شهدا خبر دارن از مرگشون؟ انگار بهشون وحی میشه. حالا برای امیرحسین مشخص نشده بود که کی و کجا قراره بمیره ولی حس اینکه قراره بمیره رو بهش رسیده بود و حتی با یه نفرم درمیون گذاشت
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.