تاریخ پایان: ۲۶ آبان
امتیاز: سلیقهایه
بریده کتاب
هری یکبار به من گفت «ارزش اخبار روزانه رو دستکم نگیر، همین اخبار جون خیلی از آدمهای تحت تعقیب رو نجات داده. پلیس هميشه میخواد به همه ثابت کنه داره پیشرفت میکنه: طرف فلان جا مشاهده شده. فلان نشانه رو فلان جا پیدا کردیم، اینها رو بگذار کنار گرسنگی سیریناپذیر مردم برای اخباری که هیچ ربطی به شون نداره و حالا بهترین چیز رو برای فراری یی که روی دور خلافه به دست آوردهی. تو فکر میکنی من پارانوییدم؟
کتابیه که خیلی ترند شد و باعث شد بخونمش. یعنی وقتی دیدمش یه ضرب برداشتمش. اما در مورد خود داستان بگم قراره با مارتینی آشنا بشید که کوچکی خودش، مشکلاتش و مشکلاتی که درست میکنه، تفکراتش رو برای پسرش جسپر تعریف میکنه. گاهی اوقات راوی جسپر میشه که شما از زاویه دید اون نیز به ماجرا نگاه کنید.
محتوا ممکنه باعث بشه افسرده بشید. پوچ گرایی تو داستان مشهوده. آتئیست بودن مارتین و جهودی بودنش و اعتقاد به تناسخ که در لابلای کتاب دیده میشد. اینکه مارتین تصور میکرد جسپر نمونه تناسخ یافته خودشه ولی جسپر اعتقادی نداشت و از اینک جاپای پدرش بزاره نفرت داشت. اما بنظرم ته کتاب به تناسخ دیگه ای رسید. اونم این بود ک فکر میکرد نمونه تناسخ یافته مادرش استریدِ. (صرفا گمانهزنیه)
از یسری حرفا و کارایی که انوک میکرد بیزار بودم. اونجایی که مارتین منتظر مرگه و عُرضه خلاص کردن خودشو نداره و فقط چرت و پرت میگه و یا القای یسری افکار فوق العاده سمی به دیگران (مخصوصا پسرش) حال بهم زنه. اینکه حتی زنش هم میخواست بمیره.
در پایان بخوام صادقانهتر نظر بدم یسری جملاتش خوب بود و کشش داشت. ایده خیلی خوب بود ولی نبود معنویت و بارز بودن پوچگرایی خرابش کرد.
در کل بنظرم نخوندید کتابو هم چیزی رو از دست ندادید چون ممکنه به این برسید چه چیز مفیدی از ۶۵۹ صفحه یاد گرفتید و نمیدونید
تو این کتاب جزء از کل طرف اومد صندوقی به اسم صندوق پیشنهادات رو تو شهرشون تعبیه کرد و کلیدشو تو پاکت نامه برای شهردار فرستاد. این صندوق قرار بود پیشنهادات و ایدههای مردم رو با الهام از حرف اسکار وایلد که میگه یه نقاب به دست هر کسی بده و حقیقت را بشنو رو تو یه جلسه عمومی که خود مردم هم هستن توسط شهردار به شور بزارن. اولش خیلی خوب بود. مردم بعضیاشون یه دفتر دستشون میگرفتن و ایدههایی که تو ذهنشون میومد رو توش مینوشتن تا ناشناس بندازنش تو صندوق پیشنهادات ولی رفته رفته حوصله مردم بابت مسائل شهری سر رفت و مردم علیه هم شدن. از این ببعد ایرادات همدیگرو ناشناس مینداختن تو صندوق. به جایی رسید که مردم با حس ترس تو اون جلسه حاضر میشدن که مبادا اسم اونا از صندوق دربیاد. اتفاقا سوزنشون به طراح اصلی این صندوق هم گیر کرد (خود طراح رو مردم نمیدونستن کیه ولی خود طرف که میفهمید دارن در موردش حرف میزنن). کم کم احساس آسیبپذیری بهشون دست داد و با تردید بهم نگاه میکردن. طراح عصبانی شد که ایده اون شهرو به بدترین مکان تبدیل کرده بود درصورتی که هدفش خلاف این بود.
یکی از بدترین گیرها مربوط به داداش طراح صندوق پیشنهادات بود. پیشنهاد داده بودن که اونو بفرستنش دارالمجانین تا بخاطر رفتار ضداجتماعی و خشنش تحت مداوا قرار بگیره و آخرم بردنش. مردم به زور ریختن تو خونه و اونو بردن. طراح صندوق داد میزد که مشکل داداشش عاشق بودنشه
داداشه بعد آزاد شدنش از اون دارالمجانین رفت و اون صندوق رو منفجرش کرد.
حالا اینجا طراح که همون داداش بزرگه است داره اشتباه میکنه چون روانشناس بالاخره با خانواده بیمار که حرف میزنن بهشون میگه علت رفتارهایی که داداش کوچیکه که فرستادنش دارالمجانین چی بوده.
یکیش این بوده که زمانی که این دوتا داداش بچه بودن چهار سال عمرشو با داداش بزرگه که تو اغما بوده تو یه اتاق گذرونده (چون اتاق دیگه ای نداشتن) و از حالاتی که به فرد تو کما دست میداده، این تو یه وحشت مدام بوده. باعث شده طرف تو دنیایی که تو ذهنش ساخته قهرمان خودش باشه...
دومی هم این بوده که این آدم چون ورزشکار بوده و فکر میکرده تنها دلیل وجودش روی زمین همین ورزشه وقتی سر یه اتفاقی تواناییشو از دست میده (که اینم بخاطر تحریک همون داداش بزرگه است) به نابودگر تبدیل میشه و اون خشونتش تبدیلش میکنه به قاتل.
آیدی کانال تلگرامی kakaooeet@
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام