مریم ترابی
مریم ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

درباره کتاب خاطرات سفیر

کتاب خاطرات سفیر

تاریخ شروع: 27 مهر

تاریخ پایان: 28 مهر

امتیاز: 4

بریده کتاب
... توی همین هیروویر و وسط صحبت دربارة نماز و خدا و اطاعت از خدا، یه دختری هم اومد رو به روی ما نشست. داشت واسه خودش شیرکاکائو درست می کرد؛ اما به حرفای ما هم خیلی جدیّ گوش می داد. صحبتام با سمیه تموم شد. آشپزخونه کم کم داشت شلوغ می شد. دختره یه جوری بود؛ یه جوری بهم نگاه می کرد. اونقدر نگاهم کرد که سلام کردم! سلام. سلام. خوبی؟ هورا ... عین خودم زود دخترخاله شد. ادامه دادم: «خوبم. تو چطوری؟ چه خبر از مامان اینا؟ » پِقی زد زیر خنده. مامانم؟ خوبه. بهت سلام رسوند! دو تایی شروع کردیم به خندیدن. به نظرم دختر خونگرمی اومد. حداقلش این بود که شوخی رو درک می کرد. هر کی یه بار توی عمرش به یه آدم «شوخی نفهم » بَرخورده باشه میفهمه چی میگم. بدون اینکه اسم و رسم همدیگه رو بدونیم شروع کردیم به حرف زدن از در و دیوار. کم کم بقیه هم اومدن دور میز ما.
چقدر روحیة ما دو تا شبیه بود. چقدر از پیدا کردن همدیگه خوشحال بودیم. ازش پرسیدم: «اسمت چیه؟» اَمبروژا. همین کلمه توی فرانسه طور دیگه ای تلفظ میشه. فرانسویا «اَمغُزی » صدام میکنن. تو چی صدام میکنی؟ من؟ بهت میگم عم قِزی! و داستان عم قزی رو براش تعریف کردم. بعدها هر وقت صداش می کردم «عم قزی» خودش با یه لهجة خیلی خنده دار میگفت: «دور کُلاش قرمزی! » گفتم: «خودت کدوم اسم رو دوست داری؟» گفت: «همون اسم خودم. » و پرسید: «راستی، تو کجایی هستی؟ » گفتم: «من ایرانیام. تو چی؟ » نگاه همة بچه ها به سمت ما دو تا برگشت. چند ثانیه مکث کرد، سقف رو نگاه کرد، لُپاش رو باد کرد و همة هواش رو قورت داد. بعد گفت: «من امریکایی ام. »

این کتاب خاطرات دختریه به اسم نیلوفر که بورسیه دکترا تو رشته طراحی صنعتی میگیره و عازم کشور فرانسه میشه. تو اون زمان مجبور میشه تو یک خابگاهی که اتباع کشورای دیگ هم هستن زندگی کنه و به عنوان سفیر (به گفته خودش)، کشور ایران و بخصوص شیعه ای که در ایران هست رو نشون بده. این کار بزرگ رو با حرف هاش، طرز لباس پوشیدنش، اعتقاداتش در دست ندادن به نامحرم، خورد و خوراکش، ادعیه گذاشتنش تو اتاقش تو روزای بخصوص و معرفی ادبیات ایران .... نشون بقیه میده و رفته رفته روی بعضیا تاثیر مثبت میزاره، یکی از همینا دختری امریکاییه به اسم امبروژا که یواش یواش جذب کارا و حرفای نیلوفر و دین اسلام میشه و با هم دوست میشن و با هم غذا میخورن، باهم میرن گردش و...

فرض کنید یک ایرانی با یک امریکایی دوست میشه اونم بهترین دوست (از نظر نیلوفر)

تا جایی که وقتی نیلوفر نماز میخونه میاد و طرز نماز خوندنشو نگاه میکنه و بهش میگه من از نماز خوندن تو خوشم میاد. حتی این آخرا میخواد مسلمون بشه ولی نیلوفر بهش میگه برو در مورد اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن.

زمان برگشت نیلوفر به ایران میرسه اما دو ماه بعد قراره دوباره برگرده ولی چون امبروژا دیگ نیست خیلی گریه میکنن و امبروژا بهش میگ اگ همدیگرو ندیدیم ... روز ظهور همدیگرو پیدا میکنیم باشه؟ (حتی در مورد حضرت مهدی و عیسی مسیح هم بحث کرده بودن قبلا، پس بنظرم خوبه که از این کتابا برسیم به اینکه چطوری باید به یکی که اصلا تو این وادی ها نیست از اسلام، ظهور حضرت مهدی بگیم، یجورایی تبیین کردن در بُعد بین الملل)

شخصیت این کتابو میتونید سرچ کنید و ببینیدش. خیلی خانم محجبه ایه

اما بگم من یجاهاییش رو نمیدونم چرا بهش نقد داشتم، مثلا نیلوفر همونجوری که با امبر حرف میزد (ینی راحت) با مثلا سیلون و ریاض هم یجاهایی راحت حرف میزد (دوم شخص مفرد بکار میبرد) ...

اما یجاهاییش هم وقتی حرف میزد اصلا انگاری من بودم

رهبری هم بانوان را به مطالعه این کتاب دعوت کرده و خود نیلوفرم گفته رهبری شخصیت های کتابمو میشناختند، پس بخونییییییییییییییییییییییید.

آیدی کانال تلگرامی kakaooeet@

این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشته‌ام.

کتاب خاطرات سفیر
کتاب خاطرات سفیر


خاطرات سفیرچالش مرور نویسی فراکتابفراکتابظهورمسیح
عاشق کتاب خوندن و هدیه گرفتن آیدی کانال در تلگرام @kakaooeet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید