بریده کتاب
در این هیاهو، پهلوان سعید با آن ها از مبارزه و مقاومت می گفت: «جوان ها! حق نگه دار و یارتان. دلتان باید مثل دریا خروشان و عزمتان چون کوه استوار باشد. از این جا و آن جا شنیدید که دشمن چه کرد؛ آنچه که می خواست. اعیان شهر و آن هایی که نور دیدگانشان را از برق سکه ها و زر و زیورهای این دنیا گرفته اند، خیلی زود پا از معرکه بیرون گذاشتند و بعد با هدایای گران بها برای دشمن، پیش پای او به خاک افتادند تا زنده بمانند؛ اما دشمن چه کرد؟ همه را گردن زد. این ماجرا آخر قصه ای بود که آن ناامیدان از امید به خدا بر سرشان آمد؛ اما قصه ی ما تازه آغاز شده است. مغول باید بداند این قصه برای او اصلاً شنیدنی نیست؛ به شرطی که ما بخواهیم و دست به دست هم بدهیم و این قصه را رقم بزنیم».
کتاب دلاوران قلعهی خورشید رو تموم کردم.
این کتاب به حمله مغول ها به منطقهای در ایران اشاره میکنه که باعث رعب و وحشت تو دل جوان و پیر و کودک میشه. اعیان و خواجگانی که تو اون منطقه زندگی میکنن وقتی خبر حمله مغول رو میفهمن اصلا به این فکر نمیکنن که باید استقامت کنن و از اون شهری که توش زندگی میکنن دفاع کنن. ذلت رو قبول میکنن چون حفظ عزت موجب از دست رفتن جونشون میشه. پهلوانی به اسم پهلوان سعید تو اون شهر زندگی میکنه که مردمو تشویق میکنه به اینکه تا آخرین نفس جلوی دشمن وایسن و از خودشون و زندگیشون و شهرشون دفاع کنن. با حرفایی که میزنه جوان مردهایی هم بهش ملحق میشن. قرار میزارن که عدهای از جوان مردها به باغ بیرون شهر برن تا اونجا حواس دشمن رو پرت کنن تا عدهای دیگری از مردم که شامل پیرمردها و پیرزن ها و دختران و زنان و کودکان و یسری از جوانان و خود پهلوان سعید هست به قلعهای برن تا اونجا انگاری بشه آخرین پناهگاهشون.
اعیان و خواجگان که دم دروازه شهر میرن به استقبال مغول ها نه تنها نجات پیدا نمیکنن که همشون جونشونو از دست میدن.
تیزهوشی که تو کتاب به خرج دادن برای اینکه برن و از دروازه عبور کنن تا به اردوگاه های مغول ها شبیخون بزنن برام جالب بود.
یسری نکات ریزی بود که نویسنده تو متن گنجونده بود که خب حائز اهمیته. مثلا اینکه اون سردار مغول رو تو خواب نکشتن بلکه اول بیدارش کردن که بفهمه اینا اومدن تو خیمه اش. ولی اینکه شهر رو مغولها قرق کرده بودن و پهلوان سعید گفته بود که انگاری شما پیشتاز نباشید برای حمله (منظورش این بود که حمله رو شما شروع نکنید) نمیدونم درست هست یا نه. اخه اون قضیه اینجا میشه پس گرفتن شهر خودت تا زن و بچه راحت و بدون ترس رفت و آمد کنن.
فدا کردن پهلوان سعید برای اینکه حواس مغول هارو از قلعه پرت کنه و نتیجه اش این شد که دشمن بیخیال شهر شد و از اونجا گم شد خوب بود. شجاعت و ایثار رو یاد میده به کودک.
این کتاب برای قشر نوجوان میتونه خوب باشه و والدین اول خودشون بخونن و بعد با آگاهی بدن به بچه هاشون. اسم خوبی هم برای کتاب گذاشته شده ولی کاش نویسنده اشاره میکرد که این قلعه کجاست و حدودی یه جایی رو مشخص میکرد که ما بدونیم. من خودم مسائل تاریخی (که خب البته نویسنده گفته این کتاب شبه تاریخیه) رو در قالب داستان خیلی دوست دارم و میپسندم. چون اصلا خاصیت داستان شیرینی و حلاوتی داره که اگه موضوعات تاریخی و فرهنگی هم دخیل بشه توش اصلا نور علی نور میشه.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.