مریم ترابی
مریم ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

درباره کتاب عزیز زیبای من

کتاب عزیز زیبای من هم تموم شد. کتابی که این بار قراره درد و رنجی که خانواده حاج قاسم بعد شهادت سردار باهاش مواجه شدن رو بخونیم. قراره تو این کتاب عشق و علاقه سردار به خانواده اشو بخونیم. مهربانی و محبتشون، توجه شون به خانواده و مردم.

برخورد حاجی با اعضای خانواده‌اش اللخصوص دختراش یعنی نرجس، فاطمه و زینب خیلی قشنگ بود. دخترا بابایی ان و زینب قشنگ این بابایی بودن رو نشون داد با وابستگی هایی که با باباش داشت و حتی باهاش به یجاهایی هم رفته بود و دیده بود باباش با کیا دقیقا میجنگه. (داشتم عکس زینب رو که نگاه میکردم دیدم چقدر شبیه باباشه، خندیدنش مخصوصا)

از اونور برخوردش با پسرش رضا که اونم دوست داشت پا به پای پدرش بیاد و از اونور حاجی دوست داشت پدر شهید باشه اما از یجا ببعد نذاشت رضا بیاد و یکاری کرد خانواده جلوشو بگیرن.

حس علاقه و عشقی که به نوه هاش داشت و اونقدر اونارو دوست داشت که اگه یه وقت شلوغ بازی درمیاوردن و کسی میومد دعواشون میکرد میگفت میرم به حاجی بابا میگما (فکر کنم عسل بود، کوچیکترین نوه حاجی)

خیلی دلش میخواست بچه فاطمه (دخترش) رو ببینه، که ندید و شهید شد.

این کتاب یجور قشنگتری به دلم نشست. حاجی رفتارشو با خانواده اش دیدم، اینکه اونارو جوری تربیت کرد دچار غرور نشن، از اسمش استفاده نکنن و بهشون درس میداد که مردم اهمیت دارن. حتی اگه جایی میرفتن (که معمولا سردار از همون دری وارد میشدن که عموم مردم وارد میشدن) و مردم متوجه حضور سردار میشدن و فشار میاوردن کسی از حالا خانواده اش یا محافظا حق نداشت با مردم تند حرف بزنه و اونارو دعوا میکرد (اگه موردی میدید.)

نحوه شهادتش و چجوری خبر رسیدن به اهل خانه رو من تو این کتاب فهمیدم. که مثل عموم مردم از توی تلویزیون فهمیدن با اینکه عموشون و آقای قالیباف دوست حاجی خبر داشتن ولی دلشو نداشتن خبر بدن.

حال خانواده بد بود و زینب زیر سرم که خبر دادن آقا میخوان بیان خانه شهید. با دیدن غم تو صورت آقا و اینکه در نبود پدرشون یه پدر دیگه هنوز هست حسین و رضا خودشونو تو آغوش آقا انداختن. زینب رو که تو اتاق بود خبر دادن و اومد و آقا رو دید و دوباره گریه ها...

بخشی که حاجی به خواب اهالی میومد چه اهل خانواده یا غیره نشون میداد که متوجه احوالات هست. زنده بودن شهدا رو یادآوری میکرد.

بریده کتاب
«شهادت حاجی دقیقاً همان‌گونه بود که می‌خواست. یک‌بار که مثل همیشه برای نماز به گلزار شهدای کرمان رفته بود، به یکی از افراد همراهش گفته بود: «اگه من شهید شدم، من رو این‌جا دفن کنین.» او به شوخی گفته بود: «حاج‌آقا، این‌جا کوچیکه، شما جا نمی‌شی!» حاجی لبخندی زده و جواب داده بود: «ببین من یه جوری شهید می‌شم که اینجا جا بشم.» حالا دقیقاً همان چیزی اتفاق افتاده بود که دوست داشت و به همه قولش را داده بود. به هرسختی که بود، پیکرش را در قبر گذاشتند. حاجی برای خودش کفنی تهیه کرده و پیش چهل مؤمن برده بود تا برایش امضا کنند. روزی که حضرت آقا بر پیکر حاجی نماز خواندند، کفن را دادند که ایشان هم امضا کنند. ایشان عبای خودشان را به همراه یک انگشتر هدیه کردند تا با حاجی به خاک بسپارند. یک پرچم حرم امام حسین (ع) را هم آوردند و داخل قبر گذاشتند. حاج قاسم سفارش کرده بود نامه‌ی فرزند شهید نصرتی را که قبلاً برایش نوشته بود، با پیکرش دفن کنند تا روشنی قبرش شود.
انگشتری را که با آن سالیان سال نمازشب خوانده بود هم داخل قبر گذاشتند. حالا باید روی عزیزترین دارایی‌شان خاک می‌ریختند…»

آقا خدایی کتاب خیلی خوبی بود. فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه ولی بود. حتما بخونید. حتما

بخونید و گریه کنید.

کتاب عزیز زیبای من
کتاب عزیز زیبای من

این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشته‌ام.

حاج قاسمکتابچالش مرور نویسی فراکتابفراکتابسردار سلیمانی
عاشق کتاب خوندن و هدیه گرفتن آیدی کانال در تلگرام @kakaooeet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید