بریده کتاب
نگاهی به پدرم کردم. دیدم بابا منتظر است من به او اشارهای بکنم. با اشاره فهماندم که میتواند او هم پول بدهد. پدر هم دست در جیب کرد و چند اسکناس درآورد و در داخل گلدان انداخت. قسمت بعدی برنامه، پذیرایی بود. چای و میوه و شیرینی آوردند. در این قسمت همهی اعضای جلسه به ما تبریک گفتند و آنقدر به ما ارج و قرب دادند که ناخودآگاه احساس بزرگی به ما دست داده بود. هرکدام از آن ها با شگرد مخصوص خود به ما محبت و لطف میکرد. این ارج و منزلت برای ما خیلی لذتبخش بود. بعد از پذیرایی، همه با ما دست دادند و خداحافظی کردند. زن و مرد با هم دست میدادند و ما هم به تقلید از آنان دستمان را برای خداحافظی با آنان دراز میکردیم. بههمین راحتی و بههمین سرعت جذب شدیم. بدون هیچ تحقیق و تفحصی، بدون اینکه با بزرگان دین خودمان مشورتی کرده باشیم. بدون اینکه به عاقبت این کار فکر کرده باشیم، گویی دین اسلام لباس کهنهای بود که بهراحتی آن را از تن درآوردیم و ای کاش لباس دیگری که به تن کرده بودیم، میتوانست جایگزین این لباس کهنه باشد. آن ها با ما طوری رفتار کردند که ما را در عمل آنجامشده قرار دادند. آن ها ما را بمباران محبت کرده بودند و این ناخودآگاه برای ما خوشآیند بود. غافل از اینکه همهی آن ها درس جذب دیگران را بهخوبی فراگرفته بودند و میدانستند که چگونه میتوانند خانوادهای را با خود به منجلاب کشند.
این کتاب فریب در مورد دختر خانمیه که زنجیره اشتباهاتش منجر به اتفاقاتی میشه ک نمیتونه ازدواج درستی داشته باشه و سایه کارهایی که کرده رو سرش هست و دنبالش میاد. چه اتفاقاتی؟ خب باید کتابو بخونید.
خانواده هایی هستن که یا خیلی سختگیرن یا خیلی سهل گیر. این خانواده از اون دست خانواده های سهل گیر بودن که باعث شدن انتخاب اول ازدواج دخترشون منجر به طلاق بشه. یه دوره افسردگی رو میگذرونه و در این زمان با دختری آشنا میشه که پاش به خونه اینا باز میشه.
بعضی وقتا هست میبینی که سرت به سنگ خورده ولی عبرت نمیگیری، با خودت نمیگی که من باید ببینم اشکال کارم چیه که اونو درست کنم. از اشتباهت به اون صورتی که باید باشه درس عبرت نمیگیری و این خانواده دومین اشتباه رو انجام دادن
نقش دین، مذهب تو این خانواده خیلی کمرنگه اونقدر کمرنگ که باعث شدن با هر وسوسه و دسیسه ای به انحراف بزرگی کشیده بشن
خانمی که دختر این خانواده باهاشون آشنا شد از فرقه بهاییت بود که رفته رفته عین موریانه به زندگی اینا رخنه کرد و از درون متلاشی کرد و خب چون خیلی این خانواده هم مذهبی نبودن براشون زیاد این چیزا مهم نبوده لذا همسو با جریان انحراف پیش رفتن اما دختر که بعدها خاستگاری مذهبی براش پیدا شد رفته رفته نسبت به این دختر و مجالسی که داشت سرد شد چرا که جذب اون پسر کاملا مذهبی شده بود. اما از اینور خانواده هم که باز به فکر خودشون بودن نمیذاشتن این دو نفر بهم برسن چرا که اون فرقه و آدمایی که توش بودن هم از این قضیه خبردار شده بودن و میخواستن مانع بشن...
این کتاب تلنگره. تلنگری که وقتی حالا اسما مسلمون هستی باید برای این دین تلاش کنی باید بشناسیش. برای خودت، برای آینده ات، برای اینکه گول نخوری و صدمه نبینی، برای اینکه چشمات باز باشه
من این کتابو دوست داشتم چون در مورد موضوعی بود که علاقه دارم بهش
گاهی وقتا آدم وقتی اشتباهی میکنه راهو باز میکنه برای اشتباهات بعدی و بعدی و در بدترین شرایط ممکنه اون اشتباه اولیه روی تمام زندگی طرف اثر سوء داشته باشه و نتونه جبرانش کنه. خودتم درست کنی اطرافیانت هنوز توجیه نشدن و دارن بهت صدمه میزنن با ندونم کاریا، با خودخواهی هاشون
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.