مریم ترابی
مریم ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

درباره کتاب قصۀ دلبری

من دو تا کتاب از شهید محمدخانی خوندم که یکیش کتاب قصه‌ی دلبریه و اون یکی کتاب عمار حلب

کتاب قصه دلبری در مورد زندگی عاشقانه‌ی این شهید با همسرشونه تا شهادت. خانومی که از این آقا خوششون نمیومده و دوست نداشتن باهاشون ازدواج کنن، چندبارم که (حالا با واسطه چه بدون واسطه) ازشون درخواست میشه جواب رد میدن. ایشون که خیلی دلشون پیش این خانم گیر کرده میرن حرم امام رضا (ع) که اگه خیر نیست از امام بخوان که مهر ایشونو از دلش بیرونن کنن. میگذره و صدای سخنران میاد که تو حرم امام یه محلی هست اونجا میتونن از خدا چیزی که توش خیری نیست رو براشون خیر کنه...

بنظرم امتحان هایی که خدا از این شهید گرفت جای فکر داره. یکی ازدواجش بود دومی بچه‌دار شدنش.

هرکسی شاید نتونه با غم فرزند کنار بیاد ولی این دو چون اول زندگیشون بود زودی رو پای خودشون وایسادن و با اینکه غم از دست دادن بچه رو دلشون بود اما به زندگی ادامه دادن. این نکته بود.

بچه اولشون مشکل جسمی پیدا میکنن و از بین میرن و زمانی که از فوت فرزندشون تو کتاب میگه درد و غم‌ رو احساس میکنی، اینکه یجایی فکر میکنن بچه حالش خوب شده و میارنش خونه ولی بعد حال بچه بد میشه و اینبار تموم میکنه. یه چند وقتی حال هر دوتاشون خوب نیست تا اینکه دوباره تصمیم میگرن بچه دار شن. دوباره بچه دار میشن و موقعی که این آقا شهید میشن چون به خانمش از قبل وصیت کرده بوده که امیرحسین رو بزاره رو سینه اش اونم انجام میده. نام فرزند دوم رو میزارن امیرحسین.

بریده کتاب
گاهی که سرش خلوت می‌شد طولانی با هم چت می‌کردیم. می‌گفت: «اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه‌دفعه انجام می‌شه!» پرسیدم: «چطور مگه؟» گفت:«اون‌طرف یه عالمه آدم بودن و ما این‌طرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یه‌طوری درست کردن که قصه جمع شد!» بعد نوشت: «خیلی سخته اون لحظات! وقتی طرف می‌خواد شهید بشه، خدا ازش می‌پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده می‌شی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد می‌شه!»
متوجه منظورش نمی‌شدم. می‌گفتم: «وقتی از زن و بچه‌ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!»
ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی رو از جنگ‌های 33 روزه لبنان پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: «بیا، بیا باهات کار دارم!» گفتم: «چی کار داری؟» گفت: «اینکه میگی کندن رو درک نمی‌کنی، اینجا معلومه!» سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی‌ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می‌آمد جلوی چشمش. وقتی می‌خواست ضامن را بکشد، دستش می‌لرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: «اگه رفتنی باشه می‌ره، اگه هم موندنی باشه می مونه!» به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می‌کردم که «تا پیمونه‌ت پر نشه، تو را نمی‌برن!» این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام می‌شود.

یبار این دوتا بچه از دست دادن ولی یبار هم هست که آقای محمدخانی باید انتخاب کنه که زن و همسر رو برای هدفی که داره بزاره و بره سوریه. حالا من به این مرحله نرسیدم ولی وقتی این آقا اینقدر همسرشونو دوست داشتن تو اینکه اون هدف مدافع حرم بودن چقدر براشون مهم تر بوده که اون شده انتخاب اول و برای رسیدن به اون نگذاشت که همسر و فرزندش بشن مایه دلبستگی اون به دنیا، خیلی حرف هست توش. اینکه پدر باشی و فرزندتو دوست داشته باشی ولی یه چیز دیگرو ارجح و مقدم بر این بدونی.

این کتاب زیباست و خوندن کتاب‌های شهدایی برای دریافت رزق معنوی (از این لحاظ که مثلا میری میبینی اینا تو زندگیشون چقدر به نکات دینداری اهمیت دادن، حق الناس و ...) خوبه اما خب به من باشه میگم بعد ازدواج خونده بشه بهتره. یعنی تو دوران مجردی سراغ کتاب های اینچنینی خیلی کمتر بریم بهتره دلیلشم شاید این باشه که ممکنه بعضیامون ناخواسته دچار یه فانتزی بشیم و تو دوره قبل ازدواج گیر کنیم.

کتاب قصۀ دلبری
کتاب قصۀ دلبری

این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشته‌ام.

کتابچالش مرور نویسی فراکتابفراکتابشهیدمدافع حرم
عاشق کتاب خوندن و هدیه گرفتن آیدی کانال در تلگرام @kakaooeet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید