میخوام از دختر تو کتاب من و آقای همسایه حرف بزنم که عجیب باعث شد من برم تو فکر چون اون دختر نسبت به منی که ازش بزرگترم فکرای جالبی برای آیندهاش داشت و دنبال این بود بالفعلش کنه. من تو سن این آدم بودم فکرم نهایتن میرفت دنبال اینکه درسامو بخونم نمره ام ۲۰ باشه. یا کنکور خوب بدم یا ...
میدونی؟! مساله کار کردنش عجیب بود برای منی که از دخترک تو داستان بزرگتر بودم
قصه کتاب در مورد دختریه که چون همسایه یه مسجد تو نزدیکی خودشون هستن و اون مسجد چراغ هاش روشنه و شبها نمیتونه راحت بخوابه باعث میشه اولش کمی تحمل کنه ولی دیگ صبر کردن رو جایز نمیدونه و میره که با متولی اونجا حرف بزنه. با اعتراضی که میکنه شب بعدی رو راحت سر میکنه اما داستان که فقط مربوط به این چلچراغ ها نیست.
دخترک قصه ما عاشق میشه عاشق پسری که از توی کوچه اینا رد میشده و توجهش رو جلب کرده
ولی آیا دخترک تو همین عشق اولش به وصال میرسه؟ باید کتاب رو بخونید که متوجه بشید
بریده کتاب گفتم: «توهّم عشق چیه؟» «توهّم عشق مثل سراب میمونه. تو وقتی توی یه خیابون تشنه باشی، از دور سراب میبینی. میری سمتش و سراب ازت دورتر میشه و تو خستهتر و تشنهتر میشی. تو درمورد آب بودن اون چیزی که از دور دیدی دچار توهّم میشی. بدترین چیز توی فهم آدمها توهّمه و بدترین توهّم اینه که فکر کنی از همه بهتر میدونی.»
اما پندهای داستان که به مرور به شما میگه نکات مثبت داستانه
بریده کتاب میدونی تو افسانههای قدیمی همیشه وقتی پسری ابراز عشق میکرد، براش امتحانهای سختی میذاشتن تا اگه مردِ راهه، حرف از عشق بزنه. اون افسانهها برای این بوده که به ما بگه زن جواهره. برای به دست آوردنش باید سختی کشید. امروزیها این حرفها رو شاید قبول نداشته باشن. نه زن ارزش خودش رو میفهمه و نه مرد ارزش و جایگاه خودش رو. وقتی خودت برای خودت قیمتی قائل نباشی، دیگری هم میخواد تو رو ارزون به دست بیاره. برای همینه که طلاق زیاد شده.
من این کتابو نمیدونم جایی ازش خونده بودم یا شنیده بودم یا توجهم رو تو کتابخونه به خودش جلب کرد. دقیق یادم نیست ولی کتابو که برداشتم خونده شده به کتابخونه تحویل دادم. کتاب جالبی بود و من اگه بخوام به کسی معرفی کنم اون دخترای نوجوانی هست که میخوان به درامد برسن ولی بلد نیستن یا اعتماد به نفسشون ضعیفه، یا زودی عاشق میشن و فکر میکنن دیگه اون مرد رویاهاشونه و تمام فکر و ذکرشونو میزارن روی اون آدم و هی بهش فکر میکنن. در صورتی که نه وقتش هست و نه شاید اصلا بهم بخورن پس چرا باید ذهن درگیر بشه؟
عشق های این مدلی که تو بچگی سراغ آدم میاد طول عمرش زیاده ولی سرانجامی معمولا نداره. از این نظر طول عمرش زیاده که تو ذهن میمونه حتی اگه خیلی هم پیر بشیم بگن به آدم عشق اولت کی بوده معمولا آدم یاد کسی میوفته که تو همین دوران نوجوانی یا کمی مونده به جوانی ذهنمون درگیرش شده (حالا شاید اصلا عشق هم نشه اسمشو گذاشت) ولی چون تجربه اول بوده و تا بحال باهاش مواجه نشده بودی برای ذهن هم عجیب بوده میمونه یه کنجی و خاک میخوره.
اون قسمتی که بساط پهن کرده بودن برای فروختن وسایلی که درست کرده بود من خودم به شخصه اگه جای این دخترا بودم از فرط خجالت نگاهمم بالا نمیاوردم چه برسه به صدا زدن بقیه که بیان اجناس منو بخرن.
کلا بازاریابی (همینی که داد بزن بیان اجناستو ببینن یا رو بندازی) از اون شغل هاییه که من هیچوقت دوست ندارم سراغش برم. ولی ایده بعدی که باعث رشد کارش شد خوب بود. همون اینترنتی کار کردنا.
خیلی از بچه های نسل های بعد از ما (دهه هفتادی هستم) بخوام وجدانا حرف بزنم خیلی بهتر از ما عمل میکنن. تو کجاها؟ تو اینکه میدونن چی دوست دارن، چیو علاقه دارن بهش، و این تنها چیزی نیست که دارن بلکه مهمتر از اون دنبال محقق شدن اون هم هستن. یجورایی اعتماد به نفس بالاتری دارن (البته که در هر نسلی آدمهایی هم هستن خلاف این گفته های من عمل میکنن. همیشه استثنا هست).
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.