مریم ترابی
مریم ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

درباره کتاب مهاجر کوچک

بریده کتاب
روزهای سختی است روزهای انتظار! وقتی همه کس انسان یک نفر باشد و آن یك کس هم معلوم نباشد کجاست، و انسان هر لحظه در بیم و امید و انتظار رسیدن خبری از او باشد، حالتش، از یك نظر، مثل دست و پا زدن بین مرگ و زندگی است. نه مُرده است که از رنجهای زندگی و دلهره ها و اضطرابهایش آسوده باشد و نه زنده است که از نعمتها و زیباییهای آن بهره ببرد. عباس، چنین لحظه هایی را می گذراند.

کتاب مهاجر کوچک شمارو قراره ببره به دوران جنگ و خون‌ریزی و آواره شدن هموطن‌های ما از شهر و دیارشون.

قصه جنگ رو از زبان کودکی که اهل جنوب کشوره خوندم.

داستان از اداره آموزش و پرورش شروع میشه که پسرکی همراه با مردی وارد اونجا میشن تا پسرک رو برای درس خوندن تو مدرسه ثبتنام کنن اما چند ماهیه که از شروع سال گذشته و رئیس اداره قبول نمیکنه با اصرار مرد و اینکه این پسر جنگ زده است و پدر و مادرشو از دست داده مسئول اونجا قبول میکنه که با نامه‌ای بتونه تو مدرسه پسر خود این آقا درس بخونه. باید عباس خودشو به بچه‌ محصل های دیگه برسونه.

نویسنده ای تو اون اداره هست که وقتی متوجه میشه این پسر مال این شهر نیست و اصالتا مال جنوبه و شهر جنگ زده راغب میشه که باهاش حرف بزنه تا اتفاقاتی که براش افتاده رو به این بگه تا این چاپش کنه.

عباس داستان ما تو حمله‌ی صدام به خرمشهر اول پدرشو از دست میده. مادر به پدر گفته بود که از این شهر برن ولی پدر دوست نداشت شهر رو ترک کنه برای همین شهادتش هم تو شهر خودش اتفاق افتاد. یه روز عباس برای کاری از خونه بیرون میره و وقتی برمیگرده میبینه که توپ مستقیم به خونه‌اشون خورده و مادرش و خواهر و برادراشو همرو ازش گرفته. عباس دیگه هیچکس رو نداره جز خدا و داداش بزرگش، قاسم که بخاطر جراحتی که برداشته بردنش تهران.

بریده کتاب
پس دیگر کسی روزهای تعطیل، او را به شط نخواهد برد؟ نه ... مگر می شود! اشتباه می کنند! اگر راست می گویند، پس کو جسدش؟ کو؟ مگر می شود بابا به این آسانیها بمیرد؟! کی دلش می آید بچه ها و زنش را جلو دشمن کافر، تنها بگذارد و خودش به تنهایی برود! نه؛ هرگز...! بلاخره می آید ... آخرش یك روز، تفنگ به دوش می آید. می آید و تعریف می کند که چند تا از صدامیها را کشته است ...

عباس دلش میخواد بره تهران تا قاسم رو پیدا کنه. به سختی خودشو به تهران میرسونه ولی اونجا میفهمه که قاسم مرخص شده. عباس کوچولوی ما کجارو باید برای پیدا کردن قاسم بگرده؟ قصد میکنه برگرده خوزستان ولی پرستار اون بیمارستان اجازه نمیده و سعی میکنه با خبرگیری از بسیج داداش عباس رو پیدا کنه. چند صباحی میگذره تا اینکه خود عباس خسته میشه و خودش میوفته دنبال راهی تا برگرده خوزستان ولی در آخر در تهران گذرش به خانومی میوفته به اسم عصمت که وقتی اتفاقاتی که برای عباس پیش اومده رو میفهمه میخواد که عباس بره خونه اونا زندگی کنه تا شوهرش براش قاسم رو پیدا کنه.

کتاب خوبی بود. آدم خودشو بزاره جای کسی که پدر و مادرشو از دست داده و انگاری تو شهر غریبه و خودشم کوچیکه و کسی نیست که حتی بره خونش تا غذایی بخوره میبینه خیلی سخته همچین چیزی. دلم براش سوخت که حتی جا خواب نداشت و تو کیوسک تلفن تا صبح موند. روایت جنگ‌زده هایی که هر کدوم داستانی دارن برای نقل شدن نشون از اوج جنایات صدام و کشورهای متحد خودش میده که با کارهاشون چه بر سر مردم این وطن آوردن.

خوندنش برای بچه‌ها خوبه.

کتاب مهاجر کوچک
کتاب مهاجر کوچک

این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشته‌ام.

آموزش پرورشچالش مرور نویسی فراکتابفراکتابجنگ ایران و عراقخرمشهر
عاشق کتاب خوندن و هدیه گرفتن آیدی کانال در تلگرام @kakaooeet
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید