کتاب کاش برگردی هم به سلامت تموم شد.
شهید مدافع حرم ذکریا شیری که وقتی به دنیا اومده بود به خاطر گریه های زیادش باعث شد مادرش اونو دکتر ببره و اونجا بفهمن که فتقش مشکل داره و نیاز به عمل. استرس عمل برای بچه کوچیک مادرو برد به این وادی که به جهت سلامتی پسرش برای امام حسین نذری مقرر کنه و قربانی بده. گذشت و عمل موفقیت آمیز بود. بچه ها بزرگ شدن. ۷ بچه، سه دختر و چهار پسر. هر کدوم سر امتحان و درس خوندن ساز خودشو میزد یکی باید بلند بلند درس میخوند یکی یجای آروم میخواست و ... خونه هم کوچیک.
ذکریا یکی از روزهای محرم با دوست های هم سن و سالش اینور و اونور مشغول بازی بودن و مادرش که دوست داشت اونم بیاد تو هیئت شرکت کنه وقتی دید پسرش جزو این سینه زنا نیست ناراحت شد و گریه کرد. ذکریا به گریه مادرش خیلی حساس بود وقتی متوجه شد که مادرش تو بچگی چه نذری کرده همونجا پا برهنه میره بین جماعت سینه زن.
ذکریا دومین بچه خانواده و اولین پسر، بعد اینکه خواهرش ازدواج میکنه اونم قضیه ازدواج کردن خودش رو با مادرش درمیون میزاره ولی از اونجایی که نه کار درست و حسابی داره نه سربازی و نه خونه شون بزرگه که بیان اینجا زندگی کنن ... لذا بهش میگن صبر کن و برو دنبال کار و سربازی. ذکریا که خودش زنشو انتخاب کرده پا میشه تنهایی میره خواستگاری. خواستگاری کی؟ دختر عمهاش الهه. و از اونا ۲ سال زمان میگیره که هم سربازیش تموم بشه هم کار پیدا کنه. مادرش از زبون خواهر شوهرش متوجه ماجرا میشه و برای شوهرش تعریف میکنه. کربلایی که خنده اش گرفته چون دختر خواهرش بوده راضی به وصلت میشن.
ذکریا شیری همرزم شهید حمید سیاهکالی مرادیه. شهیدی که من خیلی دوستش دارم کتابشو به اسم یادت باشد...
زمانی که شهید حرف رفتن به سوریه رو به زبون میاره مادرش زیاد دلش راضی نیست اون موقع اعزام به سوریه مصادف میشه با عروسی یکی از بستگان. ذکریا هم خیلی دوست نداره بره ولی پدرش که میگه، بخاطر پدرش میاد عروسی. ولی دیگه ذکریا دل و دماغ نداره نه شوخی کنه نه بگه نه بخنده. دوست صمیمی شهید همون بار اعزام میشه و تو همون بار هم که ذکریا باهاش نیست شهید میشه وقتی ذکریا خبر شهادت رفیقشو میفهمه خیلی بهم میریزه چون قرار بوده با هم شهید بشن ولی نشد.
برای بار دوم که میخواد اعزام بشه اونجا همسرش برای بار دوم بارداره. مادرش چون خیلی دوست داره بره کربلا ذکریا تمام کارهای رفتن رو درست میکنه که خودشو مادرش و پدرش و داداشاش باهم برن کربلا ولی دم رفتن به مادرش میگه من باید برم سوریه و نمیتونم باهاتون بیام. مادرش دلش رضا نیست بره اما بهرحال راضی میشه. مادر تو همون راه کربلا خواب میبینه، خواب عجیبی که نشون از شهید شدن ذکریا داره و اونجاست که مادر بهم میریزه.
مادر میره دیدن امام حسین (ع) پسر میره دیدار حضرت زینب (س)
پیکر شهید برنگشت و همونجا موند. چند صباحی که گذشت تو یه اعتکاف شهید به خواب یه نفر اونم به مدت ۳ شب میاد که به مادر و پدرش اطلاع بده که شهادتشو رسما اعلام کنن. به خواست شهید بعد اینهمه مدت بیخبری شهادتشو رسمی اعلام میکنن.
فاطمه و همسر شهید از نبود ذکریا روز به روز آب میشن که بلاخره مادر به این فکر میوفته الهه با برادر شهید یعنی یحیی که مجرده ازدواج کنه. حتی شهید هم رضایتشو یجورایی نشون میده.
کتاب خوبی بود. حالا من مادر نیستم ولی اینکه بچه رو از خودت بکنی که بدی در راه خدا خیلی سخته. محبت و عشق به فرزند اونم از طرف مادر رو با این کتابا که روایت از زبان مادره میشه فهمید.
بریده کتاب
چند روز بعد، مراسم ختم یکی از بستگان بودو داخل مراسم که شدم، بیصدا زیر دیواررفتم و تسبیحبهدست مشغول فرستادن صلوات برای آن مرحوم شدم. کنار من دو نفر نشسته بودند که نه من آنها را میشناختم، نه آنها من را. طوری باهم صحبت میکردند که من ناخواسته صدایشان را میشنیدم. هرجا اسم سوریه میآمد، ناخوداگاه حواسم جمع میشد. یکی از آنها گفت: «الهی خونۀ اونایی که جوونهای مردم رو بردن سوریه و به کشتن دادن خراب بشه! بعضیها حتی جنازهشون برنگشته. مگه پول چقدر ارزش داره که آدم بخواد جون خودش رو به خطر بندازه؟ آدم دلش برای مادر و زن و بچۀ اینها میسوزه.»
آنیکی پرسید: «مگه به اینها پول هم میدن؟!»
جواب داد: «آره بابا. قبل رفتن چند میلیون میریزن به حسابشون! به خدا اینها با کارگری هم میتونستن بعد یه مدت این پولو جمع کنن. عوضش پیش زن و بچۀ خودشون خوش باشن.»
از این تهمتها خیلی دلم به درد آمد. نتوانستم ساکت بنشینم. خم شدم و به آن خانم گفتم: «شما با چشم خودت دیدی که پول ریختن به حسابشون؟»
آن خانم جواب داد: «وقتی همه میگن که اینها بهخاطر پول رفتن، حتماً پول به حسابشون ریختن دیگه!»
نمیخواستم با او بحث کنم. حالم بد شده بود. جگرم آتش گرفت. از آنجا بلند شدم تا کمی دورتر از آنها بنشینم. موقع رفتن شنیدم که آن خانم گفت: «به این زن چه ربطی داشت که از حرف ما ناراحت شد؟»
یکی از خانمها که من را میشناخت، با فهمیدن موضوع به آن خانم گفت: «ایشون مادر همون شهیدیه که دلت براش سوخت و گفتی پسرش پول گرفته!»
آن خانم تا این را شنید، خیلی شرمنده شد. جلو آمد من را بوسید و کلی عذرخواهی کرد و گفت: «حاجخانم من منظورم بچۀ شما نبود.»
گفتم: «چه فرقی میکنه؟ بقیۀ اون شهدا هم جای بچۀ من. شما خودت راضی میشی بهخاطر پول بهاندازۀ نوک سوزنی بچهت زخمی بشه؟ به خدا این حرفایی که میزنید نمیتونید اون دنیا جوابگو باشید. همهش تهمته. به همون حضرت زینب عَلَیهَاالسَّلام نه یک تکشاهی به حساب پسر من واریز شده، نه بقیۀ شهدا بهخاطر پول رفتن. خدا شاهده اگر خونۀ ما رو طلا بگیرن یا سند زمینهای قزوین تا اقبالیه رو به اسم ما بزنن، بهاندازۀ آه دختر این شهید ارزش نداره. من حاضر بودم روی حصیر بخوابم، ولی یه بار ذکریا رو میدیدم که پسرشو بغل کرده. کی میخواد جواب پسری رو بده که یتیم بزرگ میشه؟ شما چه میدونین توی دل خانوادههای شهدا چی میگذره؟ یه آب خوش از گلوی ما پایین نمیره. چرا با این قضاوتهای اشتباه آتیش جهنمو برای خودتون میخرید؟»
فاطمه دختر ذکریا بعد شهادت باباش خیلی بهم میریزه اونقدر که خیلی وقتا تب میکنه. مادربزرگش که میبرتش پارک اونجا زل میزنه به پدر و دختری که دارن تاب بازی میکنن از همونجا از پارک بدش میاد و مظلومانه میگه کاش پارک نمیرفتیم. (فکر کنم اونجا ۳ یا ۴ سالش بود.)
عملیاتی که ذکریا شیری توش شهید میشه همون عملیاتی بوده که شهید حمید سیاهکالی شهید میشه.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.