FariN
FariN
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ سال پیش

سگ سیاه افسردگی

اکثر آدمهایی که آنتونی بوردن( مجری سی ان ان و سرآشپز و نویسنده که به دور جهان سفر میکرد و غذاهای مختلف رو تست میکرد) رو میشناختند، دیروز با شنیدن خبر خودکشی اون متعجب شدند و شنیدن این خبر باعث شد توی توییتر خیلی ها از تجربه های دست و پنجه نرم کردن با بیماری های روان شون بنویسند.

یک چیز بامزه و ناراحت کننده ای که در مورد بیماری های روان وجود داره اینه که آدمهایی که این بیماری ها رو تجربه نکردند، در موردش نخوندن و نمیدونن چطوریه، به راحتی قبولش نمیکنند ودست به توجیه میزنند. شما اگه سرما خورده باشی، بی حال میشی، صدات میگیره، سرفه داری و خیلی برای اطرافیان شما قابل قبول و مشخصه که شما سرماخوردی و میدونن که شما میری پیش پزشک، درمان میگیری و از این مرحله گذر میکنی، تجربه شخصی من میگه نشانه های بیماری روانی گاهی انچنان آرام آرام تو زندگیت پیشرفت میکنند که خودت به عنوان بیمار هم نمیدونی چی شد که اینطوری شد.

من فک میکنم ماهایی که توی ایران زندگی میکنیم به واسطه شرایط اجتماعی موجود خیلی زیاد زمینه های افسردگی رو داریم و خیلی خوبه که حداقل به این یه مورد توجه داشته باشیم. من فک میکنم توی زندگیم دو دوره افسردگی رو تجربه کردم.

توی دوره اول که خیلی شدید نبود به واسطه اینکه دانشجو بودم مجبور بودم یک سری کارها رو انجام بدم به هر سختی که بود خودمو مجبور میکردم و از دوستام کمک میگرفتم تا به کارها و فعالیت های روزانه ام برسم، توی اون زمان من فک نمیکردم افسرده شدم بلکه فک میکردم تنبل شدم، خسته ام، اگه یکم استراحت بگیرم خوب میشم ولی استراحت کردن هم باعث نمیشد خستگی من در بره...راستش رو بخواید چون شناخت خوبی از بیماریم نداشتم یادمم نیس چه اتفاقی افتاد که در ورطه عمیق تری فرو نرفتم و تونستم سگ سیاه افسردگی رو پیشت کنم.

توی دوره دوم، من دیگه دانشجو نبودم، خودم پروژه هایی میگرفتم که انجامشون بدم ولی سگ سیاه افسردگی جوری دور من پرسه میزد که مثلا اگر ده روز برای انجام پروژه ای وقت بود، من نه روزش رو توی تختم بودم و هیچ کار خاصی انجام نمیدادم، مفید ترین کاری که توی این نه روز انجام میدادم، این بود که غذا میخوردم. من نه آدم بی هدفی بودم، نه تنبل بودم، من اونقدر انرژی نداشتم که کارهایی غیر از کار ضروری انجام بدم، وقتی به ددلاین تحویل پروژه ها میرسید با استرس شدیدی مواجه میشدم و دیگه اینجا بود که تحویل ندادن پروژه تبعاتی برام داشت و با هر زور و بدبختی بود پروژه رو تحویل میدادم و برای اینکار گاهی مجبور بودم ۲۴ ساعت کار کنم و یه روز نخوابم تا بتونم کارم رو سر موقع تحویل بدم. توی اون زمان وقتی یکی بهم پروژه ای میداد که انجام بدم به خاطر کسب درآمد قبولش میکردم ولی از اینکه پروژه فالواپ بشه به شدت ترس داشتم. همه اش به خودم میگفتم تو که انرژی کاری رو نداری چرا خودت رو توی دردسر میندازی و خودمو شماتت میکردم. توی این مدت هر روز هفته به خودم میگفتم امشب زود میخوابی زود بیدار میشی ولی ۱۲ ساعت توی روز میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم بازم جون نداشتم کارهامو انجام بدم. شاید بگید چطوری وقتی به ددلاین میرسیدی جون داشتی؟ باور کنید جون نداشتم مجبور بودم تو همون حالت بی جونی فقط کارم رو انجام میدادم. خوب یاد دارم منی که همیشه دوستامو دور هم جمع میکردم، اون زمان از ارتباط حتی تلفنی با دوستام فراری بودم. میترسیدم از روی صدام و نوع برخوردم متوجه بشن اون فریناز همیشگی نیستم و این که بخوان ازم دلیلش رو بپرسن منو آزار میداد. وقتی فک میکنم میبینم توی اون زمان حتی از بیرون رفتن به خونه هم فراری بودم و سعی میکردم تا امکان داره از خونه بیرون نرم.

توی دوره دوم افسردگیم من واقعا به این نتیجه رسیده بودم که تنهایی نمیتونم حلش کنم، حس میکردم یه مشکلی هست که عادی نیست، درسته که بدن من بیمار نیست ولی یه چیزیم هست که نمیتونم به اهدافی که توی ذهنم به کارهام به صورت منظم برسم. خیلی از لحظات و اتفاقات مهم توی زندگی من میون خوندن روزمرگی های بقیه توی توییتر اتفاق افتاده، قشنگ یادمه کجای اتاق نشسته بودم که توییت یکی از دوستام رو خوندم که در مورد این نوشته بود که دیگه نمیخواد پیش دکتر دیوونگیش بره(دکتر دیونگی همون خودمونی روانپزشک و روانشناس ه:))). یهو یادم افتاد که چرا دوباره پیش دکترم نرم؟ شاید این قفل وگیر حل بشه. من حین انجام دادن پایان نامه ارشدم اضطراب شدیدی رو تجربه کرده بودم و چندین جلسه دکتر رفته بودم، توییت دوستم باعث شد یه لحظه به خودم بیام که مجدد پیش دکترم برم. من با یه دوره حدودا هشت جلسه ای دوباره زندگیم روشن شد و تلاش و کوشش و انرژی به زندگیم برگشت.

از کارهایی که توی این زمان به پیشنهاد دکترم برای کیشت کردن این حس افسردگی انجام دادم این بود که به پیشنهاد دکترم دارو مصرف کردم، فک میکنم دارو در حوزه روان از اون دسته چیزهاییه که خیلیا در موردش مقاومت میکنن ولی تجربه من میگه به خوب شدن من سرعت زیادی داد. وقتی دکتر رفتم میدونستم دیگه یه نفری همراه من هست و توی این مسیر بهم کمک میکنه و یه سری از دغدغه های ذهنیم کم شد. دکترم بهم کمک کرد هدف هایی که داشتم رو ریزه زیزه زیزه توی روز انجام بدم. برای منی که توی طول روز هیچ کار مفیدی نمیکردم یک ساعت کار مفید انجام دادن هم دستاورد به حساب میومد. خودمو مقید کردم که حتی اگه شده تنهایی هفته ای یه روز برم کافه ای رستورانی چیزی، همیشه به قول هایی که به خودمو روانپزشکم دادن عمل نکردم ولی رفته رفته یواش یواش دنیا خاکستری که دور من بوجود اومده بود تبدیل به دنیای رنگی رنگی شد.

یکی از بچه ها تجربه خودش از افسردگی رو توی توییتر نوشته بود که به نظر من مخصوصا قسمت مقایسه کردنش با سرطان خیلی خیلی خوندنی بود.(چون نمیدونستم این کاربر بعدا توییت هاشو پاک میکنه یا اصلا دوست داره اسمی ازش برده بشه یا نه، با توجه به حساس بودن همچین مسئله ای فقط مطالبش رو کپی کردم)

ای بمیری بابا یاد روزای افسردگی ک..م افتادم. هفت صبح میخوابیدم، نه صبح می‌خوابیدم و هشت شب با کابوس می‌پریدم از خواب، حس میکردم تو سطل قیر مذاب زندگی میکنم انقد‌ر تکون خوردن برام سخت بود. نفس کشیدن انرژی میخواست.
یک سال کامل صبح خوابیدم شب پاشدم و هر روز وقتی خوابیدم استرس داشتم که چرا این ساعت میخوابم، بیدار میشدم عذاب وجدان داشتم چرا روز رو از دست دادم چرا فعالیت نمیکنم مگه من چه مشکل اساسی ای دارم. همه میگفتن ساعت بذار بیدار شی، یه روز دیر بخوابی فرداش خوب میشه.
زور میزدم ۴۸ساعت نمیخوابیدم که شب چشامو ببندم که صبح بیدار شم. شب ساعت۱۲میخوابیدم باز فرداش ساعت۱ظهر به زور بیدار میشدم. کار مفید؟ همین که می‌تونستم بیدار شم از خواب، کار مفیدم بود دیگه.
انقدر کابوس می‌دیدم که وقتی بیدار میشدم بدن درد داشتم چون کل خوابمو یا دویده بودم یا تجاوز شده بود بهم یا لای یه ماده غلیظی زور زده بودم بیام بیرون یا ساعتها یه جایی گوشه‌ای زیر چیزی قایم شده بودم که موجودات درنده عجیب غریب نخورنم.
نمیخوام یادم بیفته روزای افسردگیم فقط ازتون خواهش میکنم اگر دیدید یکی زیاد میخوابه یا از ضعف حرکتی رنج میبره درصورتیکه بیماری فیزیکی مشخصی نداره، بهش نگید سعی کن زود بیدار شی، زور بزن ورزش کنی. بحث خواستن نیست، بحث توان داشتنه. شما به کسی که تب داره نمیگید سعی کن تبت بیاد پایین.

یکی از چیزایی که در دوره افسردگی خیلی آزارت میده اینه که وقتی شیش ماهه داری تلاش میکنی فقط ساعت خوابتو از ۱۲ساعت و ۱۴ساعت، به ۱۰ساعت برسونی و آرزوته شب بخوابی روز بیدار شی و یکی بهت بگه آخه تو فعالیت نداری خسته نمیشی شبا نمیتونی بخوابی.
ببینید دوستان انسان در حالت نرمال اصلا نمیتونه ۱۴ساعت بخوابه، شما اگر افسرده نیستید یه بار امتحان کنید. زور بزنید۱۴ساعت بخوابید. یک هفته. اگر تونستید، بعدش حتما و حتما راهکارهای درمانیتون برای پایان افسردگی رو ارائه بدید.
همه حرف من همین بود که بابا منم نمیخوام چهارده ساعت بخوابم، منم دوست ندارم کار مفید روزم حموم رفتن باشه. منم دوست دارم اتاق تمیز و برنامه فعالو. منم میخواستم صبح زود پاشم شاداب و پرانرژی ولی نمیتونستم. همینو نمیفهمیدن. نمیتونستم بابا. توان نداشتم. میفهمید؟ انگار وزنه روته.
علت خودکشی نکردنم هم ساده بود. نه ت..شو داشتم نه دلم میومد چنین داغی بذارم رو دل خانواده‌ام و نه دوست داشتم به همین ک..ری زندگیم تموم شه.
نکته‌ی دردناک اینجا بود که هروقت میگفتم افسرده‌ام همه میگفتن واییی نگووو بابا. آخه انگیزه نداری. آخه همت نمیکنی. آخه یه روز باید پاشی صبح زود. ای ک.ر تو صبح زود. واقعا من همین الانم از صبح زود متنفرم. از بس حسرت صبح زود خوردم.
البته دکتر من هیچوقت نگفت بله شما افسرده‌ای. خیلی هم به ت..م نیست اسمش چیه. هرچی هست اینکه نتونی راه بری و بی جهت ساعتها اشک بریزی زیر پتو، توان حرکت و فکر نداشته باشی و چیزی جز سیاهی نبینی. اندوه، غم، بی‌انگیزگی، خستگی و تنبلی نیست.در واقع دکتر من هیچوقت نگفت مشکل اساسیم چی بود. هرچی بود خوب شد و امیدوارم برنگرده.
بدترین قسمت افسردگی، عذاب وجدانشه. میدونی سالمی، درد نداری، بعضی وقتا یهو یه نوری در دلت تابیده میشه چند ساعت پرانرژی هستی و بعد زرت بدون دلیل خاموش میشه و خودتم کم کم باورت میشه تنبل و بی خاصیت و بی مسئولیتی وگرنه چرا این حالی.
به لحاظ ژنتیکی هم در خانواده ما بیماری افسردگی وجود داره ولی خب کدوم خانواده ایرانیه که وقتی میشه یه چیز منفی خانوادگی رو کتمان بکنه، نکنه و جارش بزنه.
من یه جایی خسته شدم ینی گفتم یا خودمو میکشم دیگه و یا میرم خوب میشم. چون اون زندگی، زندگی نباتی بود. حالا عزم جزم باعث پایان دوران کثافت شد، یا واقعا درمان بود که کار اصلی رو کرد. برام مهم نیست.
همین الانشم من با اینکه میدونم علت به گ. رفتن زندگی حرفه‌ایم همین افسردگی ک..ی بوده. بازم وقتی بحثش پیش بیاد میگم نه دیگه ابر و باد و مه و خورشید باعث شدن اونکاری که میخواستم بکنم رو نکنم. چون اگه بگم افسردگی باعثش شد. همه میگن زر نزن.
بابا من روزهای مداوم تنها کار مفیدم این بود که بیدار شم، غذا بخورم و برگردم تو تخت. همین. نهار و شام و یه وعده‌های نامعلوم که معلوم نیست چه ک..ریه. بعد ملت میگفتن انگیزه نداری. آخه مغز دارید؟ شما بیا سه روز بخواب پاشو غذا بخور بخواب. ببین اصن شدنی نیست برای آدم سالم.
یه روزایی که تا صبح بیدار بودم از ترس اینکه خانواده نرینن بهم که چرا نخوابیدی، ساعت۸اینا دیگه خودمو میزدم به خواب تا برن بیرون. پوف. تلخ ترین ساعات زندگیم.
و من چون سالم بودم به ظاهر و چون عذاب وجدان دائمی داشتم سالها، خودمو تنبیه میکردم. تنبیه دائمی میکردم. آنچه که هیچ دشمنی برات نمی‌خواد رو سر خودم میاوردم با روابطم، با هرچیز نباید در روابطم. با هر رابطه‌ی نباید.
در اوج افسردگی یه دوسپسر پیدا کردم که قشنگ دهنمو سرویس کنه، سه ماه با یارو دوست بودم سه ماه وید از دستم نیفتاد. به هم زدم یارو شروع کرد تهدید کردن. مامانمم فهمید وید میزدم. به گ.ی سگ رفته بودم از وحشت و دوستام:)
دوستام شروع کردن بدفاز شدن که چقد تلخی بابا، پاشو پارتی کنیم. میرفتم خونه‌هاشون تو برنامه‌ها لبخند نمیتونستم بزنم و اینجوری بودن که اه بسه دیگه. کم کم کمرنگ شدن یه روز پاشدم صد و اندی آدم از فیسبوکم آنفرند کردم. از همون روز دیگه دوست صمیمی به اون معنا که همه دارن من ندارم.
چون میترسم باز افسرده شم و باز نیاز داشته باشم که آدما دهنمو سرویس نکنن که چرا عنی پاشو شادی کنیم و چون باهاشون شادی نکنم دیگه دوستم نباشن و روی افسردگیم یه فقدان و غم هم اضافه کنن. مثلا دارم از خودم محافظت میکنم.
بدترینشم اینه که ملت با سرطان مبارزه می‌کنن و زنده میمونن و همه به افتخارشون بلند میشن کف مرتب میزنن. با افسردگی که مبارزه کنی و زنده بمونی و تعریف کنی انگار داری نق میزنی.
مثلا شما هیچ وقت به یکی که سرطان داشته، مبارزه کرده، پیروز شده و دوباره سرطانش برگشته نمیگید وای چقدر تو هم مریضی، چقد تو هم دیگه نق میزنی. ولی به یه آدم افسرده راحت میگید:)) خیلی زهرماره بابا.
الانم بیماریم کلا تموم نشده، دچار حمله عصبی میشم، ناتوان میشم. اضطراب دارم، عذاب وجدان دائمی دارم. بازم افسرده میشم، بازم یه روزایی بی دلیل زندگیم سیاه میشه ولی دیگه هرگز نمیخوام غرق در اون سیاهی غلیظ بشم و نمیشم.
بابا دوستان من یه سال و اندی طول کشید خودم بپذیرم و در موردش حرف بزنم که بله من دچار حمله عصبی میشم، غش میکنم تشنج میکنم، اراده دست و پاهام از دستم خارج میشه، علائم سکته دارم ولی سکته نیست و اینا حملات عصبیه.
بابا دوستان من یه سال و اندی طول کشید خودم بپذیرم و در موردش حرف بزنم که بله من دچار حمله عصبی میشم، غش میکنم تشنج میکنم، اراده دست و پاهام از دستم خارج میشه، علائم سکته دارم ولی سکته نیست و اینا حملات عصبیه.
افسردگیبیماری روانتجربه شخصی
M.S Artificial intelligence, ENTJ, Multipotentialite, Cat lover
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید