هو النور
مدفون یعنی جسم مردهای که در خاک کرده باشند اما من زنده بودم و دفن شده بودم اما زیر خاک نبودم.
من در میانهی زندگی در حال خفه شدن بودم؛ مشغله پشت مشغله، رنج پشت رنج. شاید مثل موجودی که عنکبوتی به دورش تار تنیده باشه، یا شاید مثل کرمی که خودش رو در پیلهای حبس میکنه. زندان من شبیه زندان نبود، اما زندان بود، گویی در حبابی محبوس شده باشی. حبابی انقدر شفاف که گاهی میفهمی چیزی حائل تو و جهان شده اما نمیدونی چیه و کجاست؟
اصطلاحی هست با عنوان "مامانهای هشتپا"، مامانی که خونهداره، شاغله، رانندست، همسره، آشپزه و...
من مامان نیستم اما یک دانشجوی هشتپا بودم... دفن شده در مشغلههای مختلف درسی، کاری، فرهنگی و وقتی فهمیدم چقدرررر این فشار روی وجودم سنگینی میکرده که بنا به شرایط بخشهایی از مسئولیتهام رو تحویل دادم و دیدم آخیش... چقدر جهانم آسودهتر شد... جهان قبلا این بود؟ اگر جهان اینه، اون عذاب مداوم چی بود؟
من کل پاییز گذشته میخواستم سوپی رو بپزم که زمانش رو پیدا نکردم، دکتری رو برم که وقتش رو نداشتم، کتابی رو بخونم که نمیتونستم. چرا؟ مگر چه چیز مهمی در این رنجها و مشغلهها بود؟
احساس سودمند بودن.
شاید اصل پاسخ همین باشه، ما به خودمون رنجهای عمیقی رو تحمیل میکنیم نه فقط چون جهان رنجه، بلکه چون میخوایم شبیه اون تصویر آرمانی و کملگرایانهای که توی ذهنمونه بشیم پس دستهامون رو پررررر میکنیم از کار و کار و کار و کار و کار... و بعد انقدر خسته میشیم که جسممون آسیب میبینه، روحمون آسیب میبینه، کار با کیفیتی که باید انجام نمیشه، سطح خلاقیتمون افت میکنه و بعد؟
احساس ناکافی بودن میاد سراغمون. چون نتونستیم ۱۰تا کار رو کنار هم در عین حال که زیبا، خوشپوش، سالم و... هستیم انجام بدیم. فکر میکنیم کم کاری کردیم، پس سختتر تلاش میکنیم، دستهامون رو پرتر میکنیم، رنج بیشتری میکشیم، احساس مفید بودن میکنیم، آسیب بیشتری میبینیم، آسیب بیشتری میزنیم، احساس ناکافی بودن بیشتری میکنیم و ادامه میدیم.

کاش حواسمون بیشتر به خودمون باشه💛 گاهی وایسیم، در آرامش به خودمون و زندگیمون فکر کنیم، گاهی آهستگی ضربآهنگ تندتری برای موفقیت داره 💛
برای من دو سال طول کشید تا این درس رو یاد بگیرم،