اون قسمت از هریپاتر و تالار اسرار رو یادتونه که دابی با بیشترین ذوق ممکن در چشمانش از ته دل میگه: !Dobby is free دابی آزاده!
من حالا دقیقا یک همچین حسی دارم.? فارغ از تستهای زده و نزده و نه چندان در فکر نتیجه فقط به این دلخوشم که دیگه آزادم! آزاد حداقل برای چند ماه برای خواندن و دیدن و کار کردن.
وقتی رسیدم و لباسهام رو عوض کردم با وجود کمر درد و خستگي و... رفتم سراغ نردبون و کارتنهای کتاب بالای کمد رو در آوردم. بازشون کردم، ورقشون زدم، لمسشون کردم و عمیقا از این آزادی لذت بردم.? (من چندماه آخر برای کنترل مطالعهی آزادم غیر از چندجلد بقیهی کتابهام رو گذاستم توی کارتن بالای کمد.)
چقدر کار برای انجام دادن دارم! تا حالا تابستون هیچ سالی این حس رو تجربه نکرده بودم!
من و کنکورهام (هنر و تجربی) با هم ماجراها داشتیم که بعد از خستگی در کردن انشاالله میگم براتون. تجربههای کاربردی و جالبی بینشون هست.
پ.ن: دارم فکر میکنم از کجا شروع کنم؟ چی بخونم؟
پ.ن۲: کنکور چطور بود؟ خداروشکر من تلاشم رو کردم چطور بودنش رو موقع اعلام نتایج باید دید?
انشاالله بهترین اتفاق بیوفته برای هممون?
خدایا شکرت،خدایا شکرت،خدایا شکرت
شما چطورید؟ چه خبرا؟ دلم برای این چه خبر گفتنها تنگ شده بود?
یک عدد شانسی بگید بین ۱ تا ۶۲، بعد ماجراش رو تعریف میکنم.