به دنبال خوشبختی میگشت،
مسافت زیادی را طی کرده بود،
راه زیادی را رفته بود!،
خسته و کوفته در کنجی از آن دشت انبوهی از گل نرگس دراز کشیده و به آسمان خیره شده بود.
پرنده ها حلقه بسته بودند و آواز میخواندند، آواز عشق...
نسیم خنکی می وزید،
بر روی لبانش لبخند نشست،
انگار خوشبختی از آسمان میبارید!..
«زندگی درک همین اکنون است:)»