نیمه شب است ، البته تقریباً!
بعد از روزهای اندکی طولانی، امشب در «این»خانه میخوابم.
بوی شب مستم می کرد.
خنک در عین گرمی!
یک بویِ مطبوعِ مخصوصِ تابستان!
راستی گفته بودم اینجا بهار چندان معنا ندارد؟
بعد از فروردین و اواسط اردیبهشت دیگر تابستان شروع میشود...
امشب هم از آن شب هایی است که «باد» خبر تابستان را میدهد.
عجب میمنتی! من دیوانه شب های خنک و گرمه تابستانم! ...
آها داشتم از سر مستی ام میگفتم؛ برای خواب آماده میشدم که بوی مطبوع را حس کردم.. گفتم به به .. مرا یاد تابستان گذشته میاندازد، بعد کمی فکر کردم.. دیدم آن خاطرات شیرینی که در ذهنم مرور میشود متعلق به پارسال نبوده که!به دو سال پیش بر می گردد.
همان موقع ها که با خواهرم در سر و کله هم میزدیم ،همان غیبت های تا دیر وقت بیدار ماندن ، همان خماری و گیجی های میان تست زدن و التماس مشاور کردن که «تورو خدا تا نیم ساعت دیگه صبر کنید الان گزارش کار میفرستم..»،
دل مشغولی های هیجان انگیز و صحبت های شیرین ....همه و همه به دو سال پیش برمی گردد.
گویی تمام زندگی این دو سال ام روی دور آنقدر تند یا آنقدر کند بوده که چیزی جز چند خاطره ی پاره پوره در ذهنم نمانده؛
انگار همان خاطرات دو سال پیش آنقدر برایم انرژی ذخیره کرده که تا به امروز دوام آورده ام .
حالم را می شود توصیف کرد؟! نه !
واقعا عاجزم!
من همیشه برای توصیف عواطفی را که تجربه می کنم ناتوان بوده ام.
فقط میتوانم بگویم چیزی میان «حس خوب ،حسرت و دلهره »...
نمیدانم کلمات درستی را انتخاب کردهام یا نه...
هوای امشب را آنقدر در ریههایم به چنگ میکشم، آن قدر در تک تک سلولهای مغزم نگه میدارم که سالیان سال تمام نشود!
که برایم بماند..
تا روزی که «حس خوب، حسرت و دلهره» «باز» به سراغم آید...
13خرداد1402
پاسی از شب.