ماجرایی که میخونید اتفاقات سال ۹۰ در پایگاه نوژه هست که یکی از دوستانم برام تعریف کرده. من هم این ماجرا رو بدون تغییر و به نقل از دوستم که از نزدیک در جریان همه اتفاقات بوده مینویسم. اما قبل از اینکه ماجرا رو براتون تعریف کنم، توضیح خیلی مختصری درباره کارمای پدر و مادر میدم.
تعریف خیلی ساده کارما اینه: از هر دست بدی از همون دست میگیری. یعنی هر کار خوب و بدی که ما انجام میدیم، کارمای مخصوص به خودش رو تولید میکنه. این کارما وارد جهان هستی میشه و در زمان و مکان مناسب نتیجهاش به ما برمیگرده. در واقع این شعر سعدی، تعبیر کارکرد کارما هست:
تو نـیکی میکن و در دجله انداز
که ایـزد در بـیـابـانــت دهد بـاز
مسئله کارما محدود به دین یا مذهب خاصی نیست. کارما در باورها و مذاهب مختلف با نامهای مختلفی ذکر شده. اما تقریبا تمام اندیشههایی که به کارما اعتقاد دارن، به این باور دارند که کارمای پدر و مادر بسیار قوی هست. یعنی کارمای پدر و مادر میتونه روی زندگی تاثیر شگفت انگیزی داشته باشه. برای اینکه بیشتر با کارما در مذاهب مختلف آشنا بشید میتونید این مطلب رو مطالعه کنید: «با قانون کارما در هندوییسم، بودیسم، اسلام و ادبیات فارسی آشنا شوید»
ماجرایی که در ادامه براتون تعریف میکنم، یکی از تاثیرات شگفت انگیز کارمای پدر و مادر در زندگی هست. ادامه این نوشته رو از زبان دوستم که در جریان همه ماجرا بوده نقل میکنم.
همه سربازها وقتی دورهی آموزشی رو تموم میکنن باید وارد خدمت یگان بشن. معمولا خدمت یگان هم جایی غیر از محل دوره آموزشی هست. دوره آموزشی ما در مشهد بود و روز آخر همه منتظر بودیم محل خدمت یگانمون مشخص بشه. برگههای امریه که محل خدمت رو مشخص میکرد بین سربازها توزیع شده بود. دیگه هر کس دنبال این بود که ببینه محل خدمتش کجاس و آدرس بگیره.
محل خدمت من پایگاه پدافند هوایی منطقه غرب کشور بود. با پرس و جو متوجه شدم که اینجا همون پایگاه شهید نوژه همدان هست. بعد دوستانی که با هم یه جا افتاده بودیم رو پیدا کردم. همه سربازها باید در یک روز مشخص خودشون رو به محل خدمتشون معرفی میکردن.
روز معرفی به محل خدمت رسید. اما در کمال تعجب دیدیم یکی از دوستامون به نام علی، که قرار نبود اونجا باشه بین ما هست. بنابراین ازش پرسیدم چی شده که این جا اومده؟ داستان این اتفاق عجیب از همین جا شروع شد.
علی بهمون گفت وقتی تو مشهد برگه امریه رو دیده، تو قسمت محل خدمت نوشته شده بوده: پایگاه پدافند هوایی منطقه غرب کشور (آبدانان). علی هم پرس و جو کرده که پایگاه پدافند هوایی منطقه غرب کشور کجاس؟ و همه بهش گفتن پایگاه نوژه همدان و اون همه در روز معرفی به محل خدمت، اومده پایگاه نوژه.
اما نکتهای که هیچ کدوم ما تا اون لحظه نمیدونستیم این بود که پدافند هوایی منطقه غرب کشور شامل همدان، ایلام، کرمانشاه و استان مرکزی هست. آبدانان هم شهری هست در ایلام. یعنی دوست ما به جای اینکه بره ایلام، اومده بود پایگاه نوژه. بین آبدانان تا پایگاه نوژه هم حدود ۵۰۰ کیلومتر راه بود. یعنی غیر ممکن بود اون روز بتونه به موقع خودش رو به محل خدمت معرفی کنه.
قاعدتا دژبانی نباید سربازی که برگه امریه اونجا رو نداره راه بده. وقتی علی، از همه جا بیخبر میرسه جلوی دژبانی و برگه امریه رو تحویل میده، دژبان بهش میگه: چرا اومدی اینجا؟ علی میگه: مشهد پرسیدم پایگاه پدافند هوایی غرب کشور کجاست؟ بهم گفتن پایگاه نوژه. دژبان هم متوجه میشه چرا علی اشتباه اومده. اولین اتفاق عجیب اینجا اتفاق میوفته. دژبان یه کم با خودش فکر میکنه، به علی نگاه میکنه و میگه تو که امروز نمیرسی بری آبدانان، حالا اشکال نداره، بیا برو تو.
بنابراین برگه علی رو مهر میکنه تا از دژبانی رد بشه. کسایی که سربازی رفتن خوب میدونن که وقتی سرباز هیچ مشکلی هم نداره ممکنه موقع رد شدن از دژبانی، مورد پرس و جو قرار بگیره. حتی سربازی که ۱ سال اونجا خدمت کرده و همه میشناسنش. در نتیجه اینکه دژبان به همین راحتی برگه رو مهر کنه اتفاق واقعا عجیبی هست.
حداقل تا اون زمان که ما تو پایگاه نوژه خدمت میکردیم، اونجا هم نیروی هوایی مستقر بود هم پدافند هوایی. هر کدوم هم دژبانی مخصوص به خودشون رو داشتن. در واقع علی باید از دژبانی دوم هم رد میشد. اونروز هم یکی از سختگیرترین دژبانهای ارتش تو دژبانی پدافند بود. وقتی علی میرسه جلوی دژبانی و برگه امریه رو برای ورود نشون میده، همون سوال و جوابها تکرار میشه.
دژبان دوم هم یه کم با خودش فکر میکنه. میگه دژبان ورودی اصلی راه داده، من چیکار کنم؟ یه کم به علی نگاه میکنه و برگه رو مهر میکنه. در واقع علی به طرز عجیبی از هر دو دژبانی به راحتی رد میشه.
هر سربازی وقتی وارد محل خدمتش میشه باید خودشو به قرارگاه معرفی کنه. فرمانده قرارگاه منطقه هم که ستوان سوم بود، به شدت به مقررات اهمیت میداد و به معنای واقعی کلمه نظامی بود. وقتی علی خودش رو به قرارگاه معرفی میکنه برای بار سوم همون سوال و جوابها تکرار میشه.
ظاهرا فرمانده قرارگاه حیرت زده شده بوده که چطوری این سرباز به راحتی از دو تا دژبانی گذشته؟ یه کم با خودش فکر میکنه و میگه حتما قسمت بوده که اینجا باشی. به این ترتیب دوست ما موندگار میشه. البته مشکلات دیگهای هم در همین مورد برای علی بوجود اومد. مثل مخالفت فرمانده پشتیبانی (که مافوق فرمانده قرارگاه بود). اما هیچ کدوم از این مشکلات برای علی دردسری ایجاد نکرد.
برای اینکه علی دچار مشکلی نشه باید براش انتقالی گرفته میشد. بنابراین علی وارد مراحل گرفتن انتقالی شد.
شعبه افراد جایی هست که پرونده تمام سربازها اونجا قرار داره. همه کارهای اداری سربازها از جمله گرفتن انتقالی هم باید از طریق شعبه افراد انجام بشه. از شانس بد ما، یکی از سربازهایی که تو شعبه افراد کار میکرد، با همه مشکل داشت و میگفت از هر کی خوشش نیاد زیر آبش رو میزنه. از علی هم به خاطر همین اتفاقات خوشش نمیاومد. چون تا همون موقع به خاطر اتفاقاتی که افتاد بود علی تو پایگاه نوژه معروف شده بود.
من دلیل همه این اتفاقات رو کارمای پدر و مادر میدونستم. اما اینکه ربطش به کارمای پدر و مادر چیه رو انتهای ماجرا براتون تعریف میکنم.
اتفاق عجیب چهارم مربوط به روزی میشد که علی نامه انتقالی رو برد شعبه افراد. اون سرباز زیر آب زن تو چشمای علی نگاه میکنه و میگه، عمرا نمیذارم نامهات برسه به دست امیر (فرمانده کل پدافند هوایی منطقه غرب کشور) و نامه علی رو میذاره کنار. همون لحظه یک سرباز از دفتر امیر برای بردن نامهها میاد.
علی تعریف میکرد تو این لحظه نمیدونم چی شد که همون سرباز یهو نامه من رو گذاشت روی بقیه نامهها. سربازی که از دفتر امیر اومده بود بیرون میره و اون سرباز زیر آب زن، یهو انگار که برق گرفته باشدش به خودش میاد و میفهمه نامه رو تحویل داده. بعدها من خودم ماجرا رو از اون سرباز شنیدم.
میگفت میخواستم نامهاش رو بذار کنار و بعدا پارهاش کنم. جوری وانمود کنم که شاید نامه قاطی کاغذ باطلهها رفته. میگفت اصلا نفهمیدم که چی شد دستم رفت سمت اون نامه و برش داشتم و تحویلش دادم. میگفت تا سرباز دفتر امیر از اتاق بیرون نرفته بود نفهمیدم چی شده. تا سرباز دفتر امیر بیرون رفت، انگار تصویر برداشتن نامه رو تازه تو ذهنم دیدم و فهمیدم چی شده.
بالاخره نامه علی امضا شد و علی تو پایگاه نوژه ماندگار شد. همه هم مدام ازش میپرسیدن: «تو چیکار کردی که همهی کارهات اینطوری عجیب و غریب رو به راه میشه؟» و من مدام فکر میکردم همه اینها به خاطر کارمای پدر و مادر هست. اما داستان به انتقالی علی از آبدانان به پایگاه نوژه ختم نشد.
علی متاهل بود و بر اساس قوانین، هر کسی میتونه به محل اقامت همسرش انتقالی بگیره. اما قانون دیگهای هم هست که میگه هر سرباز فقط میتونه یک بار انتقالی بگیره. البته یک حالت خاص هست که اگه بتونه یک سرباز دیگه رو به عنوان جایگزین خودش معرفی کنه و فرمانده منطقه موافقت کنه میشه انتقالی دوم انجام بشه.
البته سربازی که معرفی میشه باید از همونجایی باشه که قرار بهش منتقل بشه. علی مرخصی گرفت و رفت پایگاه پدافند هوایی اصفهان. چون محل زندگیشون اصفهان بود. تا اون روز چند تا سرباز دیگه دیده بودیم که چند ماه دنبال پیدا کردن یک سرباز جایگزین برای انتقالی بودن اما تا اون موقع، موفق نشده بودن کسی رو پیدا کنن. اما علی اولین باری که رفته بود اصفهان، یکی از دوستاش رو دیده بود که اصفهان خدمت میکرد و میخواست انتقالی بگیره برای همدان.
این اتفاق دیگه باعث شده بود همه انگشت به دهن بمونن. آخه چطور ممکنه همه اتفاقات برای یک نفر اینطوری کنار هم قرار بگیره؟ و من دلیلش رو در کارمای پدر و مادر میدیدم.
ماجرا رو خلاصه میکنم. تقریبا همه اتفاقاتی که در مورد انتقالی اول افتاده بود تکرار شد. یه عده به مسئله انتقالی اول گیر دادن. یه عده به انتقالی دوم اما همه مشکلات مثل دفعه اول حل شد. حتی همون سرباز باز هم کارشکنی کرد. این دفعه یه سرباز دیگه ندونسته و اتفاقی نامه علی رو میذاره بین نامهها و انتقالی علی برای بار دوم درست میشه. فکر میکنم به خاطر این اتفاقات عجیب، علی در یاد همه سربازهای اون دوره ماندگار شده. اما چرا کارمای پدر و مادر؟
از رابطه خوب علی با پدرش خبر داشتم. میدونستم علی واقعا عصای دستش پدرش هست. خیلی احترامش رو نگه میداره. یادمه یه شب پدرش بهش زنگ زد که ماشین تو جاده خراب شده. جاده هم کم رفت و آمد بوده و کسی برای کمک نگه نداشته بود.
خوب یادمه علی چقدر سراسیمه شده بود. تلفنی شماره چند تا مکانیک رو پیدا کرد. اینقدر مکانیکها رو تلفن پیچ کرد و با خواهش و التماس ازشون راهنمایی گرفت تا تونست پدرش رو تلفنی راهنمایی کنه که مشکل ماشین رو حل کنه و شب تو جاده نمونه. مشکل پدرش که حل شد انگار ناگهان به آرامش عجیبی رسید. من از پشت تلفن شنیدم که پدرش گفت: خدا خیرت بده پسرم، دعات میکنم.
روز آخری که علی پیشمون بود ازش پرسیدم: بچهها خیلی پرسیدن چی کار کردی که کارت اینطوری راه میافته، به نظرت به خاطر پدرت نیست؟ اول تعجب کرد که چطور شده این به ذهنم رسیده. بعد گفت خودمم همینطوری فکر میکنم. گفت هر روز که میخواسته برای کارهای انتقالی اقدام کنه، قبل از رد کردن هر مانع، به پدرش زنگ میزده و ازش میخواسته براش دعا کنه. این یعنی کارمای پدر و مادر!
ما از همه قوانین جهان هستی مطلع نیستم. شاید غیر از کارمای پدر و مادر دلایل دیگهای هم بوده. ما نمیدونیم قوانین جهان هستی چطوری روی هم اثر میذارن. اما قطعا دعای پدر علی همیشه همراهش بوده. بعضیها توقع دارن اگه به کسی خوبی کردن نتیجهی خوبی رو از طرف همون شخص دریافت کنن. اما این ماجرا درباره کارمای پدر و مادر نشون داد، ممکنه نتیجه رو به هر شکلی دریافت کنیم. اگه هنوز درباره قانون کارما ابهاماتی دارید میتونید این مطلب رو مطالعه کنید: «چه ابهاماتی درباره قانون کارما وجود دارد؟» و کارمای پدر و مادر رو جدی بگیرید.
گروه آموزشی پژوهشی فرشید پاکذات