زندگی لحظه ای است که اتفاق می افتد و بعد تا بی نهایت تکرار می شود. به درک که نمی فهمیم، به درک که نمیخواهیم بفهمیم، به درک که ندانستیم این مهی که امروز از دماغ شهر آویزان است تجسم یک رویای جمعی است: سال ها پیش در اعماق سرزمینی سوخته و بی حاصل برای نزول باران دست به دعا بردیم و تاریخ هم که دنده چهارش پنج تا می رود.
من دلم می خواست افلاطونی زندگی کنم، ولی دنیا شوپنهاوری تر از این حرف ها بود...