آه ای بغ دختان زیبا روی نه گانه، شمایان که دخترکان نکوهش ناپذیر زیباترین خدایانید، ای زادگان آپولون، یاری ام دهید که دستانم به لرزه افتاده اند و چشمانم را فروغی نمانده است. فرآیاد آورید مرا، انگیزه این تیره روزی را که جمله ایزدان اولمپ برایم در سگالیده اند. «آیا آن مایه خشم و کین می تواند در جان های برین و خدایی جای جوید؟» روانی به تیرگی اعماق تارتاروس، کالبدی به سان عذاب شدگان زمهریر منجمد و یخ زده، و چشمی که نه در قبال دانایی که به کفرانه گناهی ناکرده از چشمخانه درآوردمش. زنجیر این پرومته را هراکلسی گشاینده نیست و کشتی این اولیس را هیچ باد دمسازی به ساحل ایتاک نخواهد رسانید. پیش قراولان ضحاک برمایه ام را کشته اند و چرم کاوه را به درون آتش افکنده اند. من بر درخت شمایان دخیل بسته ام و شما به سخره میگیرید زجه هایم را در میان دندان های فنریر. رهایم کنید...