یاد تو در گوش من...
وقتی ان روز، ابنبات چوبیات را به زمین پرت کردی و شکست. لحظهای گمان کردم، ان قلب من است. تو گفتی که اینها را هرگز نباید تا انتها خورد، هنگامی که دلت را زد، باید دورش بیندازی... گمان کردم که نکند روزی از راه برسد که منم نیز بسان همان ابنبات چوبی دلت را بزنم و مرا رها کنی؟! تصوری که لرزه بر وجودم افکند و قلبم را لرزاند...
تو از من دلیل برای دوست داشتنت میخواهی؟! در حالی که میدانی دوست داشتن دلیل نمیخواهد! من برای علاقهام حق انتخاب نداشتم، همچو چهرهام و نامم. اری؛ نام تو از بدو تولد در سرنوشتم سرشته بود...
گمان مکن که دوریمان سبب میشود تو را از یاد ببرم، فراموش کردن تو بسان فراموش کردن خودم است! فاصله زیاد است، خوب میدانم؛ اما قلبم از ان گرمتر است...
شاید نتوانم هر وقت که حالم بارانی بود، تو را در اغوش بکشم و آسوده اشک بریزم؛ اما بدان بارها صفحه چتمان را در گوشی را در اغوش کشیدهام و گریستهام...
گمان مکن که در معادله دلباختگی تماس نگرفتن مساوی با عدم علاقه است. به این بیندیش که شاید قصد ندارم تو نوای پر از بغضم را بشنوی و اندوهگین شوی. تو دردم را ببینی، نتوانی کار کنی و از خود رنجیده شوی. صدای اشک ریختنم را بشنوی؛ اما نتوانی در اغوشم بگیری...
آری دلبرم؛ پیرزن سفیدمو و شیرین سخن اقبال دست بر شانهام نگذاشت و نگفت:« بیا، این سبد خوشبختی توست. آن را بگیر و در مرغزار جهان بگرد و در آرامش، زیستن خوب را بیاموز». آن گاه با هیچ باک، تو را در اغوش میکشیدم و لحظه تو را از خودم جدا نمیکردم. تا اخرین نفسم، تو را دوست میداشتم. بیش از لحظه پیش...
اما دریغا که پیرمرد ناتوان خشمگینی که درد نام داشت. دست بر شانهام گذاشت و گفت:« این سبد رنجهای توست، در این صحرای برهوت دنیا، به دنبال اب گوارای نیک بختی بگرد و اگر توانستی در جست و جوی دریای آرامش باش».
مهربانم، بر من غضب من مکن که چرا از احساسم اطمینان ندارم؛ چون به هر سویی رفتم سرابی بیش ندیدم. بارها و بارها نیز کاکتوسی را به اغوش کشیدم که دوستی و علاقههای دروغین بودند که از انها تنها زخمها و خراشهایی بر جانِ روحم مانده که هنوز التیام نیافتند...
مهربانم، اغوشت جز ارامشت، سرشار از محبتت بود. عطوفت گوش واره نیست که جایگزینش کنیم، گاه خود گوش آدمی است...