غم چه واژه ی سنگینی انگاربارش کمر کوه را هم خمیده می کند بی خبر می آید و بی رحمانه همه چیز را با خود می برد شادی را لبخند را و گاه زندگی را
غم برای مادر اشک می آورد و برای پدر لبخندی می آورد که از هزاران قطره اشک تلخ تر است چرا که این لبخند نقابی است بر درد هایی که امانش را بریده است اما این نقاب را بر صورت میزندتا مبادا لرزشی به دل اهل خانه راه پیدا کند می گویند در روز قیامت زمانی که کافران را به جهنم می برند آنقدر زجر می کشند که آرزو می کنند ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی آمدند لحظاتی هم در زندگی هستند که انسان از ته دل ناله سر می دهد :ای کاش هیچ وقت پا به جهان نمی گذاشتم واین یعنی جهنم یعنی ته خط با این تفاوت که نمی دانی به جرم کدامین کفر به دوزخ زندگی تبعید شده ای
این روزهایم را یادم می آید زمانی که درد های تازه ات با زخم های کهنه ات تبانی می کنند و تو را تا مرز جنون می برند آن زمان است که از مرگ می ترسی ولی خودت چیزی جز مرده ی متحرک نیستی گاهی بی صدا اشک می ریزی و گاهی صدای عربده ات گوش فلک را کر می کند در مرداب زندگی دست و پا می زنی و عاجزانه به دنبال راه نجاتی حاضری به هرچیز و به هرکس چنگ بندازی تا شاید آرام گیرد قلب بی قرارت اما در تنهایی محض گیر افتاده ای و تاریکی مطلق تمام دنیای رنگی ات را به سخره گرفته است درد هایت جوری ریشه ات را می سوزاند که باور نمیکنی روزی خندیدن را بلد بودی انگار تمام خاطرات خوب گذشته خوابی کوتاه بوده است رویایی دست نیافتنی که اسیر فاصله ها شده است و ازتو تنها سرابی به جا می ماند در دل جاده ی سرنوشت سرابی که در حسرت دریا شدن در پیچ و خم زندگی محو می شود و هرگز بوی طراواتش به مشام نخواهد خورد