فرزانه اکرمی
فرزانه اکرمی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تکه ای از بهشت

امشب می خوام درمورد بهترین سفر زندگیم بنویسم زمانی که ده سال داشتم به همراه خانواده به حج عمره مشرف شدیم آن زمان هیچ درکی از خانه خدا نداشتم وهنوز خداوند را با قلبم حس نکرده بودم آن زمان نمی دانستم خاکی که در آن قدم می زنم روزی میزبان قدم های پیامبر بوده است زمانی که خانه ی خدا را دربرابرم دیدم به تقلید از بقیه ی مردم به سجده افتادم و شکرلله گفتم یک حسی از درون بهم یاد آوری میکرد که جای مهمی هستم اما نمیفهمیدمش

مردم را می دیدم که همگی لباس های یک رنگ پوشیده بودند آنجا دیگر مهم نبود که هستی زن یا مرد ٬سیاه یا سفید ٬آسیایی یا اروپایی ٬فقیر یا غنی همه باهم برابر بودند و همه یک صدا لبیک می گفتند به دعوت پروردگار مهربانشان دست های کوچکم را در دست پدرم گذاشته بودم تا مبادا درمیان جمعیت گم شوم اما غافل از اینکه آنجا هیچ کس گم نمی شود بلکه زیبایی وجودش را پیدا می کند هم گام با پدرم تک به تک اعمالم را انجام دادم اعمالی که حال میفهمم چقدر عظیم و آسمانی بودند پس از اتمام اعمال پدرم مرا به کعبه نزدیک کرد من بعید می دونستم که باوجود اون جمعیت بتونم به کعبه برسم اما ناگهان چشمام رو باز کردم و دیدم بین من و خانه ی خدا هیچ مرزی نیست همیشه فکر میکردم پارچه ای که روی کعبه است پارچه ای یک دست مشکی است اما وقتی نزدیک بودم نام خدا را که بر روی آن حکاکی شده بود به وضوح می دیدم دستانم را نوازش بار بر روی نام خدا کشیدم مخملی پارچه را زیر دستم حس می کردم آنقدر خوشایند بود که به جرات می گویم بهترین حس و بهترین لحظه در تمام طول زندگی ام بوده و خواهد بود

آنجا تکه ای از بهشت بود که به لطف خدا نصیب دستان من شد هر روز که از آن سفر می گذرد بیشتر متوجه زیبایی اش می شوم و یادش در ذهنم پر رنگ تر از قبل می شود

سفرنامهحجمعبودبهشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید