در افکارم غرق بودم که صدای موبایل مادرم منو به خودم آورد منتظر به مامان نگاه کردم که داشت با تلفن صحبت می کرد پس از چند دقیقه که حرفش تموم شد رو کرد به من و باخوشحالی گفت :خداروشکر بچه سالم به دنیا اومد
باشنیدن این حرف انگار تمام دنیا را دو دستی به من تقدیم کرده بودند خیلی هیجان داشتم تا هرچه سریع تر صورت ماهش را ببینم این اولین بار بود که عمه شده بودم وحال خوبم را با هیچ کلمه ای نمی توانم توصیف کنم
مجبور بودم تا زمان ملاقات صبر کنم واقعا کار سختی بود اما بلاخره تمام شد و من با یک دسته گل به بیمارستان رفتم تا بتوانم نو گلم را برای اولین بار ببینم با هیجان راهرو های بیمارستان را یکی پس از دیگری طی می کردم تا بلاخره به اتاقی که محل نگهداری نوزادان بود رسیدم وقتی پرستار پسر کوچولوی مارا آورد با دیدنش قند توی دلم آب شد صورتی گرد و پوستی به سفیدی برف داشت مژه های بلند و چشمانی درشت که عمیقا در خواب بودند زیبایی صورتش را چند برابر می کرد
به برادرم نگاهی انداختم که با ذوق محو صورت پسر کوچولوش شده بود وبرای اولین بار حس پدر شدن را تجربه می کرد تا کنون انقدر خوشحال ندیده بودمش صورتش را به صورت پسرش که حالا اسمش سامان شده بود نزدیک کرد و با صدای آرامی در گوشش اذان گفت ونام خدا را برای اولین بار به او یاد داد تا همیشه خداوند پشت و پناهش زیبایی آن روز برایم فراموش شدنی نیست روزی که به هیاهوی عید نوروز و روز مادر زمینی شدن سامان هم اضافه شده بود و یادش پس از گذشت سه سال هنوز هم لبخندی شیرین به لب هایم هدیه می دهد.