ویرگول
ورودثبت نام
Fateme.bakhshi
Fateme.bakhshi
خواندن ۱۰ دقیقه·۸ روز پیش

توهم خیانت

با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم. طبق عادت معمول، زنگ موبایل را خاموش کرده و چشمانم را بستم تا یک چرت کوتاه دو دقیقه‌ای بزنم. هنوز پلکهایم روی هم نیامده بود که یکهو یادم آمد امروز یک روز متفاوت است و قرار است با یکی از همکاران به یک مأموریت کاریِ داخل شهر برویم. آن هم در حیطه‌ی موقعیت شغلیِ جدیدی که بخاطر آنکه مدتها در انتظارش بودم سر از پا نمیشناختم. پس برخلاف روزهای قبل بجای آنکه از سرِ اجبار و اکراه راهیِ محل کارم شوم با خوشحالی و انرژی زایدالوصفی همچون تیری که از کمان رها شود از رختخواب پریدم و بعد از صرف صبحانه، با پوشیدن یک دست لباس رسمی و نسبتاً شیک به سرعت مهیای رفتن شدم.

چنان خوشحال و با‌ انگیزه بودم و برای کسب تجربه جدید مشتاق بودم که اولین نفری بودم که وارد شرکت شدم. دقایقی منتظر ماندم تا بتدریج آقای سیاح و باقی همکاران هم آمدند. آقای سیاح یک مرد جوان، خوش چهره، با روابط عمومی بالا و فن بیان بسیار عالی بود. از آنهایی که از بس دایره لغات وسیع دارند و لفظ قلم حرف میزنند آدم کم می‌آورد و ترجیح میدهد سکوت کند و فقط شنونده باشد.

مدیریت شرکت از من خواسته بود تا به مدت یک هفته در تمام مأموریتهای داخل شهر، همراه آقای سیاح بروم و در کنار ایشان فوت و فن کار را یاد بگیرم تا در مواقع ضرورت، کسی باشد که جایگزین ایشان شود.

آقای سیاح هم که از قبل در جریان این تصمیمِ مدیریت بود از این موضوع استقبال کرده و بعد از صرف صبحانه و انجام مختصر کارهای باقی مانده از روز قبل، هر دو راهی مأموریت شدیم. مأموریتی که برای ایشان حکم یک کار روتین و برای من حکم یک تجربه مهیج، چالش برانگیز و آموزنده را داشت. آقای سیاح، پشتِ فرمان نشست و من هم روی صندلی کناری‌اش. برایم کمی سخت بود که در کنار همکارم در یک ماشین بنشینم، برای آنکه خودم را راضی کنم به این فکر کردم که شرایط کاملا موقتی است و از هفته بعد مستقل عمل خواهم کرد. او در طول مسیر در حالیکه داشت رانندگی میکرد از تجارب گذشته و نکات مهمی که لازم بود بدانم صحبت میکرد و به اصطلاح «چم و خم کار» را برایم شرح میداد.

همه چیز طبق انتظارم پیش میرفت بجز یک چیز، آن هم اینکه گاهی احساس میکردم چشمانِ آقای سیاح در چشمانم قفل میشود و بیش از حد متعارف به من زل میزند و این مرا معذب میکرد، اما پیش خودم میگفتم شاید هم اشتباه میکنم و بعید است چنین شخص متشخصی که متأهل هم هست و حلقه ازدواجش گویای تعهدش است بخواهد چشم‌چرانی کند!

به هر حال به هر ترتیبی که بود آن مأموریت چند ساعته به پایان رسید و من بسیار خوشحال بودم از کسب این تجربه جدید. فردای آن روز مجدداً ماموریت دیگری به سازمان دیگری داشتیم و قرار شد باز هم من ایشان را همراهی کنم.

صبح، کمی دیرتر از روز قبل به شرکت رسیدم. آقای سیاح را دیدم که پشت میزش نشسته بود اما خبری از نشاط و انرژی روز قبل نبود. پریشان و دمغ در گوشه‌ای از اتاق کز کرده بود و برگه‌ای را میخواند. شاید هم اصلا حواسش به برگه نبود و در افکار خودش غوطه ور بود چرا که صدای باز شدن در و صدای سلامِ مرا نشنید. مجدد که سلام کردم به خودش آمد و گفت «امروز زودتر بریم کارا رو انجام بدیم که من عجله دارم و باید جایی برم» من هم مشتاق و پر انرژی و با صدایی رسا گفتم «من آماده‌ام هر موقع شما بگید میتونیم بریم» جواب داد: «پس همین الان راه بیفتیم»

راه افتادیم. داخل ماشین که نشستیم پرسیدم «انگار امروز سرحال نیستید» آقای سیاح هم که انگار منتظر چنین سوالی بود سرِ درد و دلش باز شد و گفت «خدارو شکر کن مجردی، متأهلی همش مکافاته، هر روز جنگ و دعوا...» دیدم میخواهد از مسائل شخصی و خصوصی‌اش بگوید بلافاصله پریدم میان حرفش و گفتم «به هرحال هرکسی مشکلاتی داره و ربطی به مجرد و متأهل بودن نداره، این دعواها هم نمک زندگیه». آهی کشید و سرش را به نشانه تأسف تکان داد. بلافاصله برای آنکه مسیر گفتگو را عوض کرده باشم حرف را به سمت کار کشیدم و سوالاتی در مورد بازدیدِ روز قبل پرسیدم و در ضمنِ آن عذرخواهی کردم که با وجود شرایط روحی آشفته‌ای که دارد، از او سوال میپرسم.

این کار را کردم چون تجربه به من ثابت کرده بود وقتی که مردی از همسرش جلوی یک خانم غریبه (نامحرم) بدگویی میکند به احتمال صدی به نود، قدم بعدی این است که آن خانم را جایگزین خلاءهای عاطفی خود کند و چه چیزی بدتر از این!

بالاخره سوالاتم تمام شد و دیگر هرچه تقلا میکردم سوالی به ذهنم نمیرسید، آقای سیاح هم بعد از اینکه جواب سوالاتم را داد، نفس عمیقی کشید و بعد از وقفه‌ای کوتاه، دوباره حرف را چرخاند سمت همسرش که «چه غلطی کردم باهاش ازدواج کردم، پارانوئید داره و همش فکر میکنه دارم بهش خیانت میکنم. دو ساله ازدواج کردیم، عینِ دو سالو داره دارو مصرف میکنه ولی بازم خوب نشده اینجوری ادامه بده باید جدا شیم و...» و بعد از مکث کوتاهی صدایش را بالاتر برد و با لحنی آمیخته به خشم و افسوس گفت «لعنت به من که پونصدتا سکه مهرش کردم که حالا مجبورم پاش بمونم...»

دوباره میان حرفش آمدم و گفتم «آقای سیاح، همه‌مون روزای بد داریم. امروز هم روز خوبی برای شما نبوده، شما الان عصبانی هستید و حالتون خوب نیست. تو این حال ممکنه حرفایی بزنید که بعداً پشیمون بشید. خواهش میکنم در مورد خانومتون صحبت نکنید. به هرحال حتی اگه بیمار روانی هم باشن، خانومتون هستن و بهتره پیش من یا هر کس دیگه ازشون بد نگید»

کاملا پیدا بود از اینکه گوش شنوایی برایش نیستم عصبی‌تر شده، سگرمه‌هایش تو هم رفت و بعد از یک عذرخواهیِ فرمالیته‌، سیگارش را روشن کرد. اندکی بعد بوی نامطبوع سیگار، فضای ماشین را پر کرد.

باقی راه را هر دو سکوت کرده بودیم. تا رسیدن به مقصد بتدریج عصبانیتش فروکش کرد‌. به مقصد رسیدیم و به هر زحمتی که بود توانستیم یک جای پارک پیدا کنیم.

وارد سازمان که شدیم بعد از عذرخواهی از من، چند قدم جلوتر از من به راه افتاد. وارد راه پله شدیم. باید از تعداد زیادی پله پایین میرفتیم تا به اتاق مورد نظر برسیم. پله‌هایی به شکل نیم‌دایره، عریض و با ارتفاع کم. چند پله که پایین رفتیم برگشت و رو به من ایستاد! به نظرم آمد به زمین یا به کفشم خیره شده است! هنوز متوجه دلیل برگشتش نشده بودم که ناگهان خم شد و دستش را به سمت کفشم آورد و همزمان گفت «بند کفشتون باز شده!» سعی کردم پایم را کنار بکشم تا خودم بند کفشم را ببندم اما در کسری از ثانیه بدون توجه به درخواستِ من مبنی بر دست نزدن به بند کفشم، بند را محکم کرده و گفت «درست نیست توی همچین جایِ پر رفت و آمدی، یه خانم خم بشه!»

این کارش حس بسیار ناخوشایندی در من ایجاد کرد. احساس میکردم بیش از حد به حریم فیزیکی من نزدیک شده است. شاید هم این یک حرکت نمایشی بود برای آنکه جنتلمن بنظر بیاید و با این کار بتواند خودش را به من نزدیک کند. نمیدانم شاید هم اشتباه میکردم! یا نه، درست فکر کردم؛ مثل همان وقتهایی که گاهی موقع ناهار، به رغم مخالفت من، مقداری از غذایش را داخل بشقاب میریخت و روی میزم میگذاشت در حالیکه افراد دیگری هم در آن اتاق بودند! اما نه، باقی افرادی که در اتاق بودند آقا بودند و شاید او همیشه با خانم‌ها اینطور رفتار میکند!

چندباری هم پیش آمده بود با آن همه غرور و دَبدَبه کبکبه‌ای که داشت به اصرار خودش ظرف غذای من را هم همراه ظرف خودش میشست! نکند در تمام این مدت کوتاهی که او را شناختم سعی میکرده توجهم را جلب کند؟ نکند... شاید هم اشتباه میکنم، بعید است! مردی که اهل خیانت باشد حلقه دستش نمیکند! شاید هم واقعا جنتلمن است و این رفتارها را احترام به خانم‌ها میداند و در مقابلِ همه خانم‌ها اینگونه رفتار میکند. نباید انقدر زود در مورد آدمی که مدت زیادی نیست که او را میشناسم قضاوت کنم.

با همین افکار آزاردهنده، آن روز هم مأموریت را در مدت زمان کوتاهتری انجام داده و به شرکت برگشتیم و از روز بعدش دیگر تصمیم گرفتم بصورت مستقل عمل کنم و کار را بصورت آزمایشی خودم بر عهده بگیرم. آقای سیاح از شنیدن این خبر خوشحال نشد و گفت طبق تصمیم کارفرما بهتر است ما تا یک هفته با هم برویم. به او اطمینان دادم که از عهده انجام کارها برخواهم آمد. از سر ناچاری کارفرما را در جریان گذاشت و به او اطلاع داد که کار را تحویل داده و مطمئن است که من در این کار خبره‌تر از او عمل خواهم کرد.

فردای آن روز آقای سیاح به شرکت نیامد. مدیر شرکت گفت هرچه تماس میگیرم جواب نمیدهد و از من خواست تا با او تماس بگیرم. به محض اینکه تماس گرفتم جواب داد و در مورد علت غیبتش توضیح داد و در ادامه با خوشرویی در مورد کارهایی که امروز باید انجام بدهم راهنمایی‌ام کرد و از من خواست تا آخر وقت برایش گزارش کار ارائه دهم.

مدیر شرکت از اینکه آقای سیاح، تماس مرا به تماس ایشان ترجیح داده بود کلافه بود. این کلافگی در رفتار و گفتارش کاملاً مشهود بود. به هرحال شرایط ایجاب میکرد چنین تصمیمی بگیرم و با وجود اضطرابی که داشتم به تنهایی راهی مأموریت آن روزِ شرکت شدم. روز سختی بود و جاهایی که کم می‌آوردم بشدت جای خالی آقای سیاح را حس میکردم. عصر آن روز به آقای سیاح پیام دادم و گزارشی از روزی که گذشت برایش ارسال کردم. ساعتی بعد جوابی داد که از دیدنش شوکه شدم!

او بعد از تعریف و تمجید از کارهایی که انجام داده بودم به تعریف و تمجید از خودم پرداخته و به من ابراز علاقه کرده بود!!! ابراز علاقه در این مدت کوتاه!!! و اَسَفبارتر اینکه ادامه همکاری‌مان را مشروط کرده بود!!! این بدترین کاری بود که میتوانست انجام دهد!

از آنجاییکه در محیط کار واقعا راهنمای خوبی برای من بود و از این جهت خود را وامدار ایشان میدانستم دلم نمیخواست به ایشان بی‌احترامی کنم بنابراین به یک جواب کوتاه، شفاف و کوبنده بسنده کردم؛ «متأسفم، اگر شما به همسرتون خیانت میکنید، من به همجنس خودم خیانت نمیکنم!»

در جواب این پیام، پیامهایی دریافت کردم از این قبیل؛ «خیانت کجا بود؟...اون خیلی وقته زن من نیست...میخوام طلاقش بدم... ازت خوشم اومده...» پیامهایش را نادیده گرفته و مطلقاً جوابی ندادم. ساعتی بعد مثل مجرمی که اثر جرمش را پاک میکند تمام پیامهایش را پاک کرد و از فردای آن روز دیگر به شرکت بازنگشت!

این رفتار سخیف آقای سیاح باعث شده بود تا مدتها احساسِ گناه کنم، مدام خود را ملامت میکردم که نکند ناخواسته حرفی زده‌ام یا کاری انجام داده‌ام که او به خودش اجازه داده چنین پیشنهاد وقیحانه‌ای به من بدهد؟!

آن روز به این فکر میکردم که مرز بین «خیانت» و «توهم خیانت» چقدر باریک است. به اینکه آقای سیاح به همسرش تلقین کرده بود که خیانتی در کار نیست و او یک بیمار روانی است که باید درمان شود! حتی او را بخاطر این موضوع، تهدید به طلاق کرده بود! آنقدر تلقین کرده بود که همسرش هم باورش شده بود که مریض است، خانه‌نشین شده بود و برای درمان بیماری پارانوئیدی که نداشت، مشت مشت دارو مصرف میکرد! اما خودمانیم شمّ زنانه هیچوقت اشتباه نمیکند.


پی‌نوشت : برای حفظ حریم شخصیِ فرد مورد نظر، نام و جایگاه شغلی ایشان تغییر داده شده و غیر واقعی است.



خیانتتوهم خیانتمصیبت‌های شاغل بودنروزمره نویسی
علاقمند به دیجیتال مارکتینگ و استارتاپ، علاقمند به روانشناسی و مسائل اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید