دلم گرفته بود. دنبال راهی بودم تا خودم را از این وضعیت رقتانگیز خلاص کنم. مقابل آیینه ایستادم، دستی به موهایم کشیدم، کمی سرخاب سفیداب کردم. آن پیراهن گلدار آبی با دامن کلوش را که خیلی دوستش داشتم بر تن کردم. کمی ادکلن به خودم زدم. رایحهای شیرین و خنک مشامم را نوازش کرد. ترکیبی از عطر گل نیلوفر، گل ابریشم، چای و چند گیاه دیگر. حس بهتری پیدا کردم اما نه آنقدر که بگویم حالم خوب شد.
طبق معمول گفتم شاید با دیدن یک فیلم، سر حال شوم. بین فیلمها گشتم و یکی را گلچین کردم. نام فیلم "society of the snow" بود. فیلم خوبی بود. من ژانر هیجانانگیز دوست دارم و این فیلم بقدر کافی هیجان داشت. آدمیزاد پای بقایش که در میان باشد چه کارها که نمیکند! اصلا آدمها در زندگی چه کار بزرگی میخواهند انجام دهند یا چه انگیزهای برای زندگی کردن دارند که اینطور برای زنده ماندن میجنگند؟!
در طول مدتِ تماشای فیلم برای ساعاتی حواسم از حال خرابی که داشتم پرت شد اما فیلم که تمام شد همه چیز به حالت اول برگشت.
این حس لعنتی همراهم بود و رهایم نمیکرد. دیدم اینطور نمیشود باید یک حرکتی بزنم. کمی فکر کردم و به ذهنم رسید که سری به لیست مخاطبهایم بزنم. از مخاطبهای تلگرام شروع کردم. مخاطبها را بالا و پایین کردم. چه افرادی که سالها بود از حال هم خبر نداشتیم. آدمها چقدر آسان همدیگر را فراموش میکنند. هرکدام را که میدیدم خاطرهای در ذهنم نقش میبست. خاطرات خوب و بد، تلخ و شیرین.
در این میان، چشمم به تصویر یکی از رفیق جینگهای دوران دبیرستانم افتاد. یاد اکیپمان افتادم. آن اکیپ پنج نفرهی شاد و پایه که هر کدام برای خودش عالمی داشت. میدانستم از آن جمع، همهشان ازدواج کردهاند بجز یکی که از همه بیشتر دوستش داشتم. داشتم فکر میکردم چه شد که با او قطع رابطه کردم؟ یادم نیامد. چند سالی میشد خبری ازش نداشتم. هنوز شمارهاش را داشتم. تصمیم گرفتم دوباره با او ارتباط بگیرم. اصلا چه چیزی بهتر از صحبت با یک دوست قدیمی میتواند حال آدم را خوب کند؟ آدم باید رفاقتهای قدیمی را احیاء کند.
گوشی را برداشتم و خواستم زنگ بزنم اما ندایی درونم نهیب زد که «چرا زنگ؟ آن هم بعد از این همه سال! یک پیام هم بدهی کافی است.» تلگرام را باز کرده و پیامی برایش ارسال کردم. عجب آنکه در لحظه پیامم را باز کرد! شروع کرد به خوش و بش کردن و هنوز داشتم جوابش را میدادم که زنگ زد. چه کاری بود زنگ بزنی رفیقجان؟! داشتم از گفتگوی متنی لذت میبردم!
و چه اشتباهی کردم که تماس را وصل کردم. حسِ کسی را داشتم که درِ خانه را باز کرده و یک غریبه یک لنگه پا پریده وسط خانه و زندگیاش! از ریز و درشت زندگیام میپرسید؛ حتی از اینکه رابطه خواهر و برادرانم با همسرشان چطور است!!! حتی از میزان پسانداز و درآمدم!!! جالب اینجا بود که وقتی گفتم «خدارو شکر بد نیست» به این پاسخ بسنده نکرد و رقم میخواست!!! علاوه بر آن حرفهایی میزد که احساس میکردم نسبت به گذشته انقدر تغییر کرده که دیگر برایم غریبه شده. البته احتمالا این یک حسِ متقابل بود!
به هر حال چندان از گفتگویمان لذت نبرده و به هر زحمتی که بود بعد از نیم ساعت توانستم این گفتگوی ملالآور را پایان دهم. تلفن که تمام شد همهچیز بجای اولش بازگشت و دیدم همچنان سنگینی یک غم، روح و روانم را میآزارد.
داشتم با گوشی کلنجار میرفتم و در فکر راهکاری برای خلاصی از این حس ناخوشایند بودم که ناخواسته دستم روی گالری موسیقی رفت و چشمم به فولدر موسیقیهای آرامبخش و بیکلام افتاد. خودش بود! چه چیزی بهتر از موسیقی بیکلام میتواند روح و روان آدم را صیقل دهد. آنجا که انسان درگیرِ حس مبهمی میشود که هیچ کلامی نمیتواند حالش را وصف کند موسیقیِ بیکلام معجزه میکند.
پس بیدرنگ دراز کشیدم، هدفون را روی گوشم گذاشتم و آهنگی از آلبوم "Secret Garden" را پلی کرده و چشمانم را بستم. بهبه! چه موسیقی روحنوازی! ترکیب ویالن و پیانو! بعد از باران عشقِ ناصر چشمآذر یکی از بهترین موسیقیهایی بود که شنیدهام. بیخود نیست که میگویند «موسیقی، زبان مشترک تمام ملتهاست».
غرق موسیقی شده بودم و داشتم پلههای سلوک را یک در میان طی میکردم که گوشیام زنگ خورد. جوابِ کوتاهی دادم و مجدداً موسیقی را پلی کرده و سعی کردم دوباره همان حال رهایی و فراغ بال را تجربه کنم که باز هم گوشیام زنگ خورد.
و باز هم... در طی کمتر از یک ربع ۵ بار گوشیام زنگ خورد و هر بار مجبور شدم موسیقی را قطع کنم. اوج شگفتی آنجا بود که دیدم تماس پنجم از خانه خودمان است! در حالیکه میدانستم بجز من کسی در خانه نیست! جَلدی از اتاق پریدم داخل حال تا ببینم اجنهای، روحی چیزی مرا سرکار گذاشته؟ دیدم پدرجان با عصبانیت دارد شماره میگیرد. با تعجب گفتم: «عه! بابا کِی اومدی؟» با عصبانیت جواب داد: «پس کجا بودی هرچی زنگ زدم درو باز نکردی؟» جرأت نکردم بگویم موسیقی گوش میکردم. فقط گفتم هدفون روی گوشم بود ببخشید.
این هم از ریلکس کردن ما! من نمیدانم این باکلاسها و اداییها چطور با موسیقی ریلکس میکنند؟! چرا در خانه ما نمیشود؟! بیخیال موسیقی شده و هدفون را که کنار گذاشتم طولی نکشید که دوباره آن حس لعنتی به سراغم آمد...
گفتم بد نیست سری به عکسهای قدیمی بزنم. هارد را آورده و به لپتاپ وصل کردم و شروع به مرور خاطرات کردم. لذتبخش بود، انگار داشتم فصل به فصل کتاب زندگیام را ورق میزدم. چقدر عکس داشتم و خبر نداشتم. نگاه کردنش عمر نوح میخواست. آنقدر مجذوب تماشای عکسها شده بودم که متوجه گذر زمان و تمام شدن شارژ لپتاپم نشدم. لپتاپ که خاموش شد آن را بستم و کمی پلک روی هم گذاشتم.
ساعتی بعد چشم که باز کردم هنوز همان حال را داشتم. گفتم شاید بهتر باشد گشتی در فضای مجازی بزنم. اول از همه به سراغ ویرگول رفتم که محبوبترین فضای مجازی من است. اما سگ سیاهِ بیحوصلگی و رخوت چنان رویم چمبره زده بود که دل و دماغی برای خواندن نداشته و نتوانستم حتی یک پست هم بخوانم. پس بیخیالش شدم و گفتم بگذار بعد از ماهها وارد اینستاگرام شوم و ببینم چه خبر است؟
چندتا پُست بالا و پایین کردم که چشمم به پست یکی از کارآفرینان افتاد. دیدم که قرار است با یک تور به قونیه بروند و آنجا برنامه مولانا خوانی و مولانا شناسی و این چیزها برگزار کنند. علاوه بر آن یک دورِ همی با موضوع «من کیام؟ از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟» هم داشته باشند. با خودم گفتم اصلا چی بهتر از این؟ قطعاً اگر یک سفر معنوی_عرفانی آن هم با حضور یکی از کارآفرینانِ سرشناس بروم دیگر تا ماهها حالم خوبِ خوب است! و اینکه فلسفه زندگیام را هم خواهم فهمید که اصلاً آمدنم بهر چه بوده؟؟؟
پس وقت را تلف نکرده و فوراً پیامی به ادمین دادم تا پیش از تکمیل ظرفیت، ثبت نام کنم! ادمینِ پیج هم آدرس تلگرامم را گرفت و در آنجا شرایط سفر و هزینه را برایم ارسال کرد. چشمتان روز بد نبیند! مبلغ سفر ۹۷۵ دلار ناقابل بود! یعنی حدودا ۶۰ میلیون تومان ارز رایج مملکت! البته ناگفته نماند این مبلغ مربوط به هزینه اقامت و پرواز بود، صرف نظر از هزینه غذا و هزینه عوارض خروج از کشور!
دیدم اگرچه پول چرک کف دست است و این حرفها اما هزینه کردن بیش از ۶۰ میلیون تومان آن هم طی ۳ روز، نه تنها حالم را خوب نمیکند بلکه خودش افسردگی حاد میآورد! پس ترجیح دادم بجای سفر معنوی به قونیه و همنشینی با حضرت مولانا در کنج اتاقم بمانم و بی هیچ هزینهای به این فکر کنم که «آمدنم بهر چه بوده؟! » البته فکر کردم و جوابش را هم پیدا کردم ها! فهمیدم «من فقط بهر تماشای جهان آمدهام! :)»
گفتم شاید اگر بروم در پارکی، بوستانی قدم بزنم حوصلهام سرجایش بیاید بنابراین رختِ اسپرت بر تن کرده و راهی یکی از بوستانهای شهر شدم. شهر ما هرچه که نداشته باشد این تنوع و تکثُر بوستانهایش خوب است.
وارد بوستان شدم؛ دلچسب، زیبا، خوش آب و هوا. به دنبال جایی برای نشستن بودم. نیمکتها که همه پر بود از جوجه مرغ عشقهایی که دو به دو کنار هم نشسته(!) نه عذر میخواهم به آن وضعیتی که من دیدم «نشستن» نمیگویند! جوری در هم تنیده بودند و میلولیدند که کافی بود دهخدا برای تعریف واژه «در هم تنیدن» عکس اینها را بگذارد خودش گویای همه چیز بود! یادش بخیر قبلترها پارکها فضای عمومی محسوب میشدند!
علیایحال یک گوشه دنجی پیدا کردم و نشستم به تماشای حوض آبی که آن میان بود تا بلکه آرام شوم. چیزی نگذشت که غرق در افکارم شدم. به گذشته فکر میکردم. به همه سالهایی که زندگی کرده و به همه چیزهایی که در زندگیام به دست آورده و یا از دست داده بودم. به اشتباهاتم. به مسیرهایی که شاید اگر به گذشته برمیگشتم اصلاحش میکردم. به کارهایی که اگر انجام میدادم بهتر بود. اما زندگی همین است. آدم اگر در زندگی هیچ اشتباهی نکند که خیلی یکنواخت و کسالتآور میشود و اصلا چطور باید از زندگیاش درس بگیرد؟
به مرگ فکر میکردم. به اینکه کِی، کجا و چطور میمیرم؟ به اینکه اگر امسال بمیرم هنوز هیچ کارِ مفیدی نکردهام که اثری روی دنیا که هیچ، حتی اثری روی زندگی خودم و اطرافیانم داشته باشد!
در همین افکار غوطهور بودم که ناگهان صدای همهمهای مرا به خود آورد. دیدم کمی آنطرفتر دو مرد بر سرِ جای پارک ماشین با هم مجادله میکنند. هی صدایشان بالاتر رفت و بالاتر رفت و دیگر کار به جاهای باریک کشید. هیچکدام هم کوتاه نمیآمد. زن و بچه هم داخل ماشینشان بود. دست به یقه شدند و همدیگر را فحش ناموس میدادند! فحش ناموس بخاطر یک جای پارک ناقابل! بنظرم آمد که برای امروز بقدر کافی از این فضا و آرامش حاکم بر آن استفاده کردهام و بهتر است به خانه برگردم.
به خانه که رسیدم هوا تاریک شده بود. پدرم در خانه نبود. عطر خوش قرمهسبزی در خانه پیچیده بود. صدای تلویزیون کم بود و بسختی شنیده میشد. خانه آرام و ساکت بود. بعد از اینکه لباسهایم را عوض و روی مبل لم دادم، برای لحظهای تصور کردم که چقدر خوب میشد اگر برادر کوچکم ازدواج نکرده بود و الان اینجا بود. حتما سر به سرِ هم میگذاشتیم، سرِ همه چیز با هم کلکل میکردیم و کلی خوش میگذشت. کلکلهایی که هیچ برندهای نداشت. هیچ طرفی هم کم نمیآورد اما افسوس...
برای رهایی از این فکر و خیالهای باطل، به آشپزخانه رفتم و یک چای خوش عطر برای خودم ریختم، از لای درِ اتاق، چشمم به مادرم افتاد، مشغول نماز خواندن بود. طوری که متوجه حضورم نشود نشستم به تماشایش. چقدر زیبا بود. مثل ماه میدرخشید. در دنیا تنها چیزی که برایم به اندازه تماشای ماه شب چهارده لذتبخش است تماشای نماز خواندن مادرم است. هربار که نماز خواندنش را تماشا میکنم مثل اولین بار برایم تازگی دارد. به حالش غبطه میخورم که چقدر خوب میتواند با خدا ارتباط بگیرد و حالش خوب شود. آنقدر آرام و محکم است که هیچ طوفانی نمیتواند او را از پا درآورَد. این را بارها در بالا و پایینهای زندگی دیدهام.
هنوز از تماشای مادرم فارغ نشده بودم که یکهو یک موجود کوتاه قد و مو فرفری، با صدایی زیر و دلبرانه که تلاش کرده بود مهیب و ترسناک بنظر بیاید، از پشت در پرید وسط خانه. شوکه شدم. از جا پریدم و ناخودآگاه از ترس داد زدم. لحظهای بعد خندهام گرفت. ریحانه بود، برادرزادهام؛ یک دختر کوچولوی هفت ساله که به تازگی خواندن و نوشتن یاد گرفته و عاشق کارهای هنری است. از دیدنش هیجانزده شدم. با اشتیاق و ذوق زایدالوصفی پرید بغلم. محکم بغلش کردم، بوسیدمش و تا میتوانستم قربان صدقهاش رفتم. برایم هدیه آورده بود. یک نقاشی و یک کیف آرایشیِ دستدوز. مادرش میگفت یک هفته طول کشیده تا نقاشی را آماده کند و سه ماه طول کشیده تا بتواند کیف را گلدوزی کند. همه وجودم اکلیلی شد! عزیز دلم! سه ماه وقت! بخاطر یک عدد عمه! خوش به حالم! هدیهاش را خیلی دوست داشتم به همان اندازه که خودش را دوست دارم.
شب که میخواستم بخوابم دیگر خبری از آن حال آشفته نبود. احساس میکردم در این دنیا هنوز بهانههای کوچکی هست برای زنده ماندن و زندگی را دوست داشتن؛ مثل همین محبت بیریای ریحانه در قالب هدیه زیبایی که برایش ماهها وقت گذاشته بود، مثل تماشای نماز خواندن مادرم، لذت نوشیدن یک چای خوش عطر، لذت پوشیدن پیراهن دلخواهم، لذت تماشای یک فیلم، لذت نوشتن در ویرگول و خیلی چیزهای دیگر... اما با همه اینها من هم مثل بسیاری از آدمها دنبال لذتها و دستاوردهای بزرگتری هستم و گاهی رنجِ رسیدن به مقصد اجازه نمیدهد از مسیر لذت ببرم. و اینکه گاهی در شلوغیهای زندگی، خودم را و هدف اصلیام را از زندگی کردن گم میکنم.
تنهایی هم بد نیست. در تنهایی آدم به خیلی چیزها فکر میکند. تنهایی نعمتی است که انسان را با خودش مواجه میکند تا ببیند با خودش چند چند است.
این اولین سالی بود که در روز تولدم تنها بودم. یک تنهاییِ خودخواسته، و من این تنهایی را با همه تلخی و شیرینیاش دوست داشتم.
پینوشت: این یادداشت مربوط به قبل است و از آرشیو یادداشتهای گوشی، کشف و بازنویسی شده.