ویرگول
ورودثبت نام
Fateme.bakhshi
Fateme.bakhshi
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

مدیریت بی‌پولی!

بالاخره یک روز تصمیمی را که مدتها در ذهنم داشتم عملی کردم و کلافه از بگو مگوهای محیط کار و دلخسته از دردسرهای آن، عطایش را به لقایش بخشیدم و با یک تصمیم آنی از شرکت خارج شدم و گفتم هرچه بادا باد! در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که مطمئنم نمیخواهم اینجا کار کنم اما اینکه دقیقا چه اهدافی در سر دارم و یا راحت تر بگویم قرار است چه گِلی به سرم بگیرم را نمیدانستم! به محض خروج از شرکت، سیل عظیم پیام‌ها و تماس‌های مکرر همکاران که تلاش میکردند من را برای بازگشت به شرکت مجاب کنند آغاز شد. از آنها اصرار و از من انکار تا جاییکه حتی مدیر کارخانه هم که شخص بسیار مغرور و منت‌‌نکشی بود طی تماسی، بازگشت من را خواستار شد که اینجانب با پاسخی بسیار قاطعانه و کوبنده امید ایشان را هم ناامید کردم. البته به من حق بدهید که مذاکره‌ای که طی تماسی در ساعت ۸صبح روز جمعه انجام شود به احتمال بالای نود درصد محکوم به شکست است ولی ایشان از آنجایی که بسیار سحرخیز بودند برایشان ۸صبح حکم لنگ ظهر را داشت. علی‌ایحال از آنها اصرار و از من انکار، تمام تلاش خود را کردم تا پای حرفم بایستم غافل از آنکه آنچه میکنم در واقع تف سر بالاست و جبران خسارت از دست رفتن یک نیروی متخصص برای کارخانه‌ای با آن جلال و جبروت، آنقدرها سخت نبود اما برای این کارمندِ بیچاره که عمرش را در آن کارخانه فدا کرده بود، از دست دادن شغل به معنای بازگشت به نقطه صفر و حتی زیر صفر بود.

در روزهای اول ترک کار، بسیار احساس رهایی و آزادی میکردم چنان مرغی که از قفس آزاد شده باشد اما دیری نپایید که از در و دیوار، شواهد و نشانه هایی روی سرم آوار شد که بیکاری‌ و بی‌پولی را به بیرحمانه ترین شکل ممکن توی صورتم میکوبید. مثلاً وقتی که داشتم با دوستم از احساس شعف و سرور حاصل از رها شدن از آن محیط کار کذایی حرف میزدم یکهو تلفن قطع شد و پیامکی آمد مبنی بر اینکه قبض تلفنم را پرداخت نکرده‌ام! یا زمانی که برای فرار از افکار مزاحم و نشخوار فکری‌ام به تماشای یک فیلم، پناه برده بودم پیامکی رسید حاکی از آنکه بیش از هشتاد درصد بسته اینترنتی‌ام را به فنا داده‌ام و اینطور بود که حتی لذت تماشای یک فیلم هم به کامم زهر شد. حتی چند روز بعدش یکی از دندانهایم که پیش از این هر از گاهی مختصر دردی داشت حالا دردش به یک درد مداوم و جانکاه تبدیل شده بود که امانم را بریده بود و نشان از آن داشت که کار، بیخ پیدا کرده و برای درمانش دست کم باید چهار پنج میلیونی پیاده شوم. برایتان چه بگویم از موعد قسط‌های بیمه و اقساط کمرشکن وام‌هایی که گرفته بودم که انگار همه اینها دست به دست هم داده بودند تا به من یادآوری کنند بی‌پولی و نداشتن پشتوانه مالی، همان حلقه بردگی است که پَرِ پرواز اغلب کارمندان را میچیند و آنها را مادام‌العمر اسیر چنگال خویش نگه میدارد.

بی‌پولی درد آشنایی بود که در دوران دانشجویی هم تجربه کرده بودم. دورانی که همزمان با خواهر و برادرم دانشجو بودم و بنابراین نمیتوانستم از پدرم توقع داشته باشم که مثل باقی پدرها پاسخگوی هزینه‌هایمان باشد پس تا جایی که میشد سعی میکردم با اندک پولی که داشتم خودم را سرپا نگه دارم و با انجام کارهای دانشجویی مثل تحقیق، ترجمه، تایپ، پاورپوینت و... قسمتی از مایحتاجم را تأمین کنم. در واقع آن روزها بیشتر از آنکه من دانشجوی بیولوژی مولکولی باشم دانشجوی اقتصادی بودم که دارد واحدهای اقتصاد مقاومتی و ریاضت اقتصادی را بصورت عملی میگذراند! در راستای حفظ حیات مالی‌ام برای خودم چند قاعده و قانون گذاشته و هزینه‌هایم را به چهار دسته ضروری، غیرضروری، پیش بینی نشده و دلخوشی، تقسیم کرده و آنها را بودجه‌بندی کرده بودم.

هزینه‌های ضروری؛ شامل خوراک، پوشاک، کرایه ماشین، پول کتاب و لوازم‌التحریر و هرآنچه که برای حفظ حیات دانشجویی‌ام ضروری بود. برای آنکه در تشخیص هزینه‌های ضروری دچار خطا نشوم وقتی هوس خرید چیزی به سرم میزد قبل از هر اقدامی، از خود میپرسیدم آیا اگر این را نخرم می‌میرم و یا آسیب جدی میبینم؟ پس اگر جواب، خیر بود از آن عبور میکردم.

هزینه‌های غیرضروری؛ شامل هرچیزی که بودنش خوب بود ولی نبودنش برایم عسر و حرجی ایجاد نمیکرد و زندگی‌ام را از حالت نرمال خارج نمیکرد مثل خرید لوازم آرایش، رفتن به رستوران و استخر و... در شرایطی که سه برابر هزینه ضروری‌ام پس انداز داشتم میتوانستم هزینه غیرضروری هم داشته باشم‌. در این مورد، هزینه‌هایی که دوستان به بنده تحمیل میکردند خیلی زیاد بود که البته من با بهانه‌های مختلف از آنها طفره میرفتم. مثلاً وقتی می‌دیدم در خرید از بوفه دانشگاه، زیاده‌روی میکنند ناراحتی معده را بهانه کرده و برای آنکه دست به جیب نشوم اینطور میگفتم که به مواد نگهدارنده حساسیت دارم و چیزی نمی‌خریدم. در مورد رفتن به رستوران هم حساسیت به غذاهای بیرون را بهانه میکردم، اما این کافه‌های لعنتی که هیچ بهانه‌ای برای رد کردنشان پیدا نکرده بودم گاهی خرج زیادی روی دستم میگذاشتند. ولخرجی برای شکم، بقدری از طرف دوستانم به من تحمیل میشد که احساس میکردم در انتخاب دوستانم، ناشیانه عمل کرده و عدل، دست روی شکموها گذاشته‌ام.

برای آنکه به جشن تولد کسی دعوت نشوم و برایم خرج‌تراشی اضافه ایجاد نشود سعی میکردم فاصله‌ام را با همه همکلاسی‌هایم حفظ کنم و با هیچکدام خیلی گرم نگیرم و غالباً روز تولد خودم را هم از آنان پنهان میکردم تا بِده بستانی صورت نگیرد. عاشق شدن را هم به کل بر خود حرام کرده و اگر پیشنهادی مطرح میشد بدون سنجش و بررسی و بدون فوت وقت در همان لحظه جواب رد میدادم چرا که عاشق شدن، هزینه های آشکار و پنهان زیادی دارد که از بضاعت من خارج بود.

هزینه‌های پیش بینی نشده؛ مثل هزینه های مربوط به درمان بیماری، هزینه‌های مربوط به دعوت شدن به مهمانی‌ها و جشن‌های تولد و عروسی‌ها و... که برای آنها مبلغی از سرمایه‌ام را ماهانه بلوکه میکردم. در صورتی که بخوبی از خودم، وسایلم و لباس هایم مراقبت میکردم، خرج اضافه‌ای برای احیای آنها صرف نمیشد و درنتیجه این سرمایه، پتانسیل تبدیل شدن به پس‌انداز آتیه را داشت.

و اما دلخوشی‌ها؛ هزینه هایی بود که اگرچه حیاتی نبود اما جزو چیزهایی بود که از نظر روحی من را سرپا نگه میداشت مثل خرید یک شال یا دستبندی که مدتها چشمم را گرفته بود، رفتن به سینما برای تماشای فیلم‌ مورد علاقه‌ام، قرار گذاشتن در کافه با یکی از دوستان دبیرستانم، خرید هدیه برای عزیزانم و یا انجام یک کار خیر. البته طبق قوانین مدیریت مالی‌ام هزینه کردن برای دلخوشی، فقط یکبار در ماه میسّر بود و تجربه ثابت کرده بود هرگاه از این قانون سرپیچی میکردم آن ماه به شکل اسفناکی هشتم گرو نُهم میشد. به استثنای ماه‌هایی که در آن درآمد بیشتری کسب کرده بودم که در اینصورت به خودم یک دلخوشی بیشتر، پاداش میدادم.

القصه داشتم میگفتم که بی‌پولی برایم درد آشنایی بود که به خوبی میتوانستم از پس مدیریت آن بربیایم اما این بی‌پولی یک تفاوت اساسی با بی‌پولی دوران دانشجویی داشت و آن اینکه چون مدت طولانی عادت کرده بودم پول در حساب داشته باشم و هرچه خرج میکردم یقین داشتم جایش پر میشود حالا تغییر عادات مصرفی‌ام کمی سخت می‌نمود اما به هر حال از آنجایی که مهمترین اصل بقاء، سازش‌پذیری است خود را به انحاء گوناگون وادار به سازش کرده و تمام تمهیدات لازم را اندیشیدم که تا حد امکان به دام بی‌پولی مطلق و به تبع آن به دام قرض گرفتن(که در حد مرگ از آن بیزارم) نیفتم بنابراین دوباره دست به کار شده و با برآورد میزان هزینه‌های احتمالی و تطبیق آن با میزان اندوخته‌ای که داشتم سرمایه‌ام را به بهترین شکل ممکن بهینه سازی کردم. از آنجایی که در طول سالهای اشتغالم سعی کرده بودم در کنار کار، مهارتی هم یاد بگیرم حالا انقدری آمادگی داشتم که اگر در یک تخصص به هر دلیلی موفق نشوم از تخصص دیگرم استفاده کنم. علاوه بر اینها از آنجایی که در طول این سالها با افراد زیادی ارتباط پیدا کرده بودم حالا یک سرمایه عظیم انسانی هم داشتم که میتوانستم با بهره‌وری از اطلاعات و تخصص آنها بخشی از چالش‌هایم را برطرف کنم . در آن مدت فهمیدم اگر سبک زندگی و برخی عادات رفتاری‌ام را تغییر دهم میتوانم از نظر مالی خود را ارتقاء دهم؛ اولین و بدترین عادت اشتباهم اتلاف وقت در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی بود بنابراین تعدادی از شبکه‌های اجتماعی‌ که وقت زیادی از من میگرفت و دستاورد چندانی هم برایم ایجاد نمیکرد را حذف کردم. در قدم بعد سعی کردم تاثیر کمال همنشین را در نظر گرفته و از دوستانی که ولخرج هستند و یا دوستانی که خیلی منفی‌بافی میکنند و آیه یأس میخوانند فاصله بگیرم و در عوض ارتباطم را با افراد مثبت‌اندیش بیشتر کنم. اینطور شد که دوباره محکم‌تر از قبل ایستادم و با یاری خداوند از راند بعدی مبارزه با بی‌پولی تا زمان اشتغال مجدد هم بسلامت عبور کردم اما اگر فقط یک درس و یک توصیه در مورد خروج و ترک کار برایتان داشته باشم این است که اگر اندوخته آنچنانی ندارید تا زمانیکه شغل جدیدی پیدا نکرده‌اید و یا پلن مشخصی برای خودتان ندارید به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی شغلتان را رها نکنید و دیگر اینکه در دوران بی‌پولی یک نکته بسیار مهم را فراموش نکنید و آن اینکه دنیا پر از لذت‌هایی است که برای بهره‌مندی از آن مطلقا نیازی به پول نیست. لذت‌هایی مثل تماشای لبخند مادر، بوسیدن دست پدر، در آغوش گرفتن معشوق و... که همه اینها باعث میشود ما احساس کنیم که با وجود بی‌پولی هنوز هم خوشبختیم. احساس خوشبختی باید آخرین چیزی باشد که آن را قربانی بی‌پولی میکنیم.

ثروت چیزی نیست که داری بلکه چیزی است که از آن لذت میبری.
«بنجامین فرانکلین»


آموزش سواد مالی در فیلم بی‌پولی

https://www.aparat.com/v/LWoiO








دوران دانشجوییبی پولیبیکاریکارمندیاقتصاد مقاومتی
علاقمند به دیجیتال مارکتینگ و استارتاپ، علاقمند به روانشناسی و مسائل اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید