گوشی تلفنم زنگ خورد، شماره ناشناسی که روی صفحه افتاده بود حکایت از آن داشت که به احتمال زیاد خودش است. نمیدانم چرا با آنکه نمیشناختمش و با آنکه هیچ هیجانی برای گفتگو با او نداشتم با دیدن شمارهاش قلبم به تالاپ تولوپ افتاد. کمی مکث کردم تا حالم جا بیاید، دیگر چیزی نمانده بود گوشیام از زنگ خوردن بیفتد که با همان حالِ نزاری که سعی در کتمان کردنش داشتم جواب دادم «بله، بفرمایید»
صدای مردانهاش را که شنیدم مطمئن شدم خودش است. با آنکه تماسمان کمتر از دو دقیقه طول کشید اما انرژی زیاد، تن صدای بالا، صحبت سریع و بدون تپق، فَوَرانِ اعتماد به نفس و شمّههایی از سلطهگری، همگی گواه آن بود که به احتمال قطع به یقین طرف مقابل من یک فرد برونگراست.
بر اساس حدسی که از روی عکسش زده بودم باید با یک درونگرا طرف میشدم و این اولین چیزی بود که توی ذوقم خورد! بله، توی ذوقم خورد چون علیرغم اینکه برونگراها را دوست دارم و دوستان برونگرای زیادی دارم اما خب با درونگراها بهتر میتوانم ارتباط بگیرم.
القصه، تماس تلفنی کوتاهی که برای تعیین محل قرار داشتیم بینتیجه ماند؛ کافهای که مطلوب من بود ایشان نپسندید و کافهای که مد نظر ایشان بود مقبول من نیفتاد! و چه شروع ایدهآلی برای آشنایی! قرار شد کافه دیگری پیدا کنیم که هر دو روی آن توافق کنیم و تا فردا به یکدیگر خبر دهیم.
حتی تصورش هم آزاردهنده بود که منِ درونگرا به کافه شلوغی بروم که میزهایش انقدر متراکم و نزدیک به هم باشند که کمتر از بیست سانت از یکدیگر فاصله داشته باشند! آن هم کافهای که فضاسازی مناسبی نداشته و به قدری تهویهاش ضعیف باشد که بوی سوسیس کالباس و سرخکردنیهایش مشام آدم را بیازارد! فقط نمیدانم چرا این کافه انقدر اسم در کرده، شاید بخاطر اینکه بالای شهر است و اسم محلهاش کلاس دارد وگرنه من کوچکترین جذابیتی در آن کافه ندیدهام.
آن جناب محترم نیز دلیلش برای رد کردن کافه مورد نظر من این بود که مسیرش پر ترافیک است و او از ترافیک بیزار است!
فردای آن روز تماس گرفتیم که محل کافه را تعیین کنیم. با اینکه رغبتی به کافه مذکور نداشتم ترجیح دادم به انتخاب ایشان احترام گذاشته و به کافه پیشنهادی ایشان بروم. بین اینکه هر کداممان مستقل به کافه برویم یا اینکه با هم برویم تردید داشتم. یادم آمد یک مشاور خانواده خیلی تاکید میکرد قرار اول را در مسیر هم با هم باشید تا شناخت بهتری از طرف مقابل پیدا کنید؛ بنابراین از آنجایی که در یک خیابان مشترک سکونت داشتیم و خانههایمان کمتر از یک کیلومتر از هم فاصله داشت بطور ضمنی و در لفافه از ایشان خواستم که باهم برویم و ایشان هم بدون اکراه پذیرفت.
حوالی ساعت ۶ عصر به سمت محل قرار راه افتادم. مرتب بودم اما نه چندان بزک کرده. ساده پوشیده بودم اما بسیار شیک. ظاهرم آرام بود اما درونم طوفان. با اینکه میدانستم بنابر دلایلی نتیجه این قرار هرچه که بشود اهمیت چندانی ندارد اما باز هم دلهره به جانم افتاده بود. اندکی که گذشت توانستم مقدار زیادی از دلهرهام را کنترل کنم.
در طول مسیری که پیاده میرفتم مدام به تصویر خودم که روی شیشههای مغازهها افتاده بود نگاه میکردم تا مطمئن شوم همه چیز مرتب است. بعد از دقایقی کوتاه به محل مورد نظر رسیدم. چشمم به یک دنای سفید رنگ با شیشههای دودی افتاد که از شدت تمیزی برق میزد. مدل ماشین و رنگ آن و ساعتی که باید در محل قرار حاضر میشد همه گویای آن بود که خودش است. خوشم آمد که به خاطر قراری که با من داشت ماشینش را کارواش برده و حسابی آن را برق انداخته بود. حیف که شیشهها دودی بودند و نمیتوانستم سرنشینش را ببینم.
مُردد بودم که چه کنم؟ به سمت ماشین بروم یا نه؟ در همین گیر و دار بودم که یکهو گوشیام زنگ خورد. خودش بود. جواب دادم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:«من رسیدم شما کجایید؟» گفتم: «منم رسیدم». گفت: «نمیبینمتون، من پشت تاکسی زرده هستم بیاید اونجا». این را که گفت فهمیدم از آن موقع ماشین را اشتباه گرفته بودم. خوب شد نرفتم سوار شوم وگرنه چقدر ضایع میشدم!
از دور نگاهی به پشت تاکسی زرد انداختم. چشمم به یک دنای سفیدِ کثیف و لجن گرفته افتاد. یعنی اگر برای پیدا کردن ماشینش فقط یک کلمه میگفت کثیفترین ماشینی که در این خیابان میبینی ماشین من است به راحتی میتوانستم آن را پیدا کنم. این هم بدجور توی ذوقم زد. مگر یک کارواش بردن چقدر زمان و هزینه میبرد؟ آن هم در منطقه ما که هر صد قدم یک کارواش پیدا میشود. علاوه بر آن با اینکه قرار اول بود و ما تا پیش از آن همدیگر را ندیده بودیم به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده شود تا لااقل ضمن احترام به من، جلوهای از جنتلمنیِ خود را به نمایش بگذارد!
از این لحظه به بعد مطلقاً دلهره و اضطرابی نداشتم. داخل ماشین که نشستم بوی تند و غلیظ ادکلنش برای یک لحظه نفسم را بند آورد. ظاهرش شبیه عکسش بود فقط کمی سبزهتر. از حق نگذریم لباس پوشیدنش هم بسیار خوب بود. یک استایل مردانه مشکی و سنگین.
بعد از یک سلام و احوالپرسی مُفصل گفت: «همون کافهای میریم که شما گفتی» گفتم: «چطور شد نظرتون تغییر کرد؟!» فکر کردم به خاطر من از خودگذشتگی کرده که دیدم میگوید: «مسیرو از بلد چک کردم، از نظر زمانی کافهای که شما گفتی نزدیکتر و کم ترافیکتره» پیش خودم گفتم ای دل غافل، باز هم آسایش خودش را در نظر گرفته. به هرحال خبر خوبی بود، خوشحال شدم و به راه افتادیم. در طول مسیر به طرز افراط گونهای از سفرهایی که با دوستانش رفته بود صحبت میکرد، هرچه بیشتر حرف میزد بیشتر احساس خطر میکردم. صحبتهایش آلارمی بود که «رفیق باز» بودنش را هشدار میداد. علاوه بر آن به من فرصت صحبت کردن نمیداد و اینجا دیگر مطمئن شده بودم که او یک برونگراست.
هوا تاریک شده بود. بعد از نیم ساعت به کافه مورد نظر رسیدیم. از پارکینگ تا کافه حدود صد متر فاصله بود. هنوز از پارکینگ خارج نشده بودیم که در آن تاریکی، صدای پارس یک سگ که از فاصله بسیار نزدیک و از پشت سرم میآمد من را ترساند و در یک واکنشِ ناگهانی و ناخودآگاه همانطور که چند قدم به سمت جلو رفتم تا به او نزدیک شوم فریاد زدم وااای سگ! دیدم او چندین قدم از من جلوتر رفت و فاصله گرفت و در همان حین گفت: «شما هم مثل من از سگ میترسی؟!»
احساس بدی پیدا کردم. سر سوزنی نقش حمایتگری از خودش بروز نداد. کفش من کمی پاشنه داشت و نمیتوانستم با سرعت راه بروم اما ایشان گویا از ترس سگ (!) قدمهایش را تند کرده بود و چند قدم جلوتر از من حرکت میکرد و این حس بسیار بدتری به من القاء میکرد.
وارد کافه شدیم، آلاچیقهای مجزای شیشهای در محوطهای سرسبز، فضای دلپذیری را ایجاد کرده بود و اینجا تازه رسماً گفتگوی ما برای آشنایی آغاز شد.
خودش را در کمال اعتماد به نفس و بسیار پر انرژی و پر قدرت معرفی کرد. میگفت: «از خانواده مذهبی هستم اما نه اونقدر مذهبی که ماهواره نداشته باشیم، نماز میخونم اما هیچ چیز شریعت رو قبول ندارم!» برای اولین بار بود که یک نفر را میدیدم که از خودم هم بلاتکلیفتر است!
میگفت: «من مثل پدرم اهل خمس و زکات و این چیزها نیستم. متعصب نیستم، اگر یکجا آخوند حرف بزنه با اینکه از آخوندها متنفرم اما لازم باشه پای حرفشون میشینم. یه جا هم زن و مرد قاطی برقصن میرم و میرقصم»! پیش خودم گفتم این اسمش نداشتن چارچوب مشخص است یا نداشتن تعصب؟!
از دوستانش پرسیدم که چهجور آدمهایی هستند گفت: «همه مشروب میخورن جز من! من اهل قلیون و گاهی سیگار هستم اما مشروب نه». او این را امتیاز خودش میدانست که با مشروبخورها دمخور میشود اما همپیاله نمیشود ولی از نگاه من او کسی بود که نتوانسته بود دوستان همشأن و همعقیده پیدا کند و با انتخاب دوست نامناسب، خودش را در معرض لغزش قرار داده بود. آن هم دوستانی که به قول خودش گاهی آنها را مست و پاتیل به خانه میبرد.
میگفت: «قبلا خیلی طرفدار نظام و رهبری بودم اما چند سالیه که نظرم برگشته» پرسیدم: «دقیقا چند سال؟» جواب داد: «سه چهار سال». برایم جالب بود که قبلتر از آن گفته بود ماهواره را سه چهار سال است که با وجود مخالفت پدرم به اصرار خودم نصب کردم. پرسیدم: «کدام شبکههای ماهواره رو بیشتر میبینید؟» فرمودند: «بیبیسی و اینترنشنال». خب دیگر میشد حدس زد چرا سه چهار سالِ اخیر بطور کامل گرایش مذهبی و سیاسی و فکریاش صد و هشتاد درجه تغییر کرده. اگر میگفت پای جم تیوی مینشینم آنقدری برایم اهمیت نداشت که پای این دو شبکه کذایی!
با وجود صفات مثبت غیرقابل انکاری که در او میدیدم (که بارزترین آن صداقت بود) از او خوشم نیامده بود بنابراین وقتی در مورد انتظارات مالی از من سوال کرد سعی کردم ایدهآلترین انتظاراتم را مطرح کنم؛ خانه، ماشین و درآمد ایدهآل. من خیلی زودتر از او فهمیده بودم که مناسب هم نیستیم لذا دیگر سوالی از او نمیپرسیدم و او این سوال نپرسیدن را به پای کم حرفی من میگذاشت. او به دنبال یافتن شباهت بینمان بود و من معتقد بودم آنچه که ما را در آینده دچار مشکل خواهد کرد اختلافهایمان است نه شباهتهایمان.
به این ترتیب قرار ما بعد از یک ساعت و نیم گفتگوی نسبتاً یک طرفه به پایان رسید. نمیدانم در ذهن او چه میگذشت ولی به احتمال زیاد من در نگاه او یک دختر متوقع بودم که او از پسِ زیادهخواهیهایش برنخواهد آمد غافل از آنکه توقعات من بسته به میزان جذابیت طرف مقابل تغییر خواهد کرد.
به هر حال ما به وسعت همه تضادهایی که با هم داشتیم از هم دور بودیم؛ تضاد شخصیتی، فرهنگی، مذهبی، سیاسی، سبک زندگی و... چقدر خوب که زود فهمیدیم و از یکدیگر برای همیشه خداحافظی کردیم.