سالها روزهبگیر بودم. رمضان کتابچهدعای کوچک و بنفشرنگم بود که مناجات قبل افطار و بعد سحر را از روش میخواندم. گرسنگی و ضعف و انتظار برای اذان مغرب و گریه پای ماهعسل بود و پارچ شربت خاکشیر سر سفرهی افطار و مامان که با چشمهای سرخ از مسجد میآمد و من دلم میخواست مامان هیچوقت دعا نخواند که گریهاش بگیرد و بعد، سریالهای قطارشده تا سحر و سوسکها و مورچهها روی تن شریفینیا توی قبر و گریه و وحشت من از تصوّر شب اوّل قبر خودم.│رمضان هولهولکی افطار کردن بابا بود که به جلسهی قرائت قرآن آقاتقی برسد و من که تا مدّتها همراه بابا میرفتم و سورههای کوچک را از بر میخواندم و پسرها برایم طیّبطیّبالله میخواندند و بعدها که مثل بزرگترها جزء میخواندم و همیشه جا میماندم از سهم روزم و عذاب وجدان میگرفتم که امسال هم نمیرسم تا آخر ماه یک دور قرآنم را تمام کنم.│رمضان صدای سوت زودپز روی گاز بود و بوی غذای سحر. دلهره و غمی بود که توی دلم سرازیر میشد وقتی رادیو دعای سحر میخواند و مامان که بهزور میوه و غذا و خرما میچپاند توی دهنم و شمارش معکوس برای اذان و ترس از قورت دادن آب حین مسواک زدن که مبادا روزه باطل شود و دنیا به آخر برسد. رمضان شببیداری و خنکای پیشازسپیده بود در حیاط خانهی خیابان مفتّح و صدای اذان حاجعلی و آسمان شب که کمکم رنگ میگرفت.│بعد شبهای قدر میآمد و تلّ نامههای عمل که قرار بود امضا شوند و معلوم میشد چه کسانی تا رمضان سال دیگر زنده میمانند و چه کسانی کمتر از یک سال دیگر عمر میکنند و من میترسیدم نامهی عمل بابا و مامان و مامانی هم آن وسطمسطها امضا شود و خودم را از ترس حبس میکردم توی خانه و تلویزیون را خاموش میکردم که حرفهای روضهخوانها و سخنرانها دربارهی شب اوّل قبر و سختی احتضار به گوشم نرسد و در تاریکی و تنهایی خانه قرآن سر میگرفتم و با اشگ و استغاثه خدا را قسم میدادم که نامهی عمل هیچکدام از اعضای خانوادهام امشب امضا نشود و منتظر میماندم که بابا چه غذایی از مسجد میآورد برای سحری.│رمضان مهرزاد بود که نامهاش یک شب قدر امضا شد و اذان ظهر نوزدهم دیگر نبود و هرروز و هرشب گریه و بابا که نمیگذاشت بروم سر خاکش و طاها که یک بار در کوچه دیدماش و صورتش در هم شکسته بود از مرگ مادرش.│رمضان برایم همین لحظه است که مرد توی تلویزیون ناله میکند و انگار آدم کشته باشد العفوالعفو میکند و چشمهایم که از گریه سرخ شده و دردی که میپیچد توی کاسهی سرم و خودش را میکوباند به شقیقههایم و تصاویری که بعد سالها هنوز هم دلهره و اندوه میریزد توی دلم.│رمضان را هیچوقت دوست نداشتم.