ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه هاشمی
فاطمه هاشمی
فاطمه هاشمی
فاطمه هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پنگوئنی که میخواست ادای جاناتان مرغ دریایی را دربیاورد

پنگوئن رو به پسری که بهش زل زده بود گفت:
واقعا من نمیدونم چرا باید با این وضعیت زندگی کنم،علاوه بر اینکه شبیه استوانه ام، بال پرواز هم ندارم.
پسرک جواب داد:
بال پرواز برای چی میخوای ؟
میتونی راه بری همین کافی نیست؟
پنگوئن همان طور که قدم برمیداشت گفت :نه آخه ببین...
اما قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند،ناگهان پخش زمین شد
بدون اینکه سعی کند بلند شود همان طور که به شکم افتاده بود سرش را بلند کرد و با حرص به برف ها کوبید:
_خب عالیه!یادم نبود که زانو هم ندارم ولی الان یادم اومد ممنونم ازت



+بیخیال داداش،به این فکر کن که حداقل تو ایران زندگی نمیکنی
_از کجا میدونی که من پسرم؟
پسر نگاه خریدارانه ای به سرتاپای پنگوئن کرد و در حالی که نیشش باز شده بود گفت:
عزیزم درسته که بال و زانو نداری اما بالاخره چیزای دیگه ای داری...
پنگوئن با شنیدن این حرف سریع بلند شد و در حالی که سرخ و سفید میشد خودش را جمع و جور کرد و خطاب به پسر گفت:
لعنتی تو خودت هم پسری،رحم کن!
اصلا چطوره که میتونی صحبت کنی؟
+احساس میکنم داستان منطقی پیش نمیره چون قاعدتا من باید این سوال رو ازت می پرسیدم ولی خب نمیدونم،فاطمه اس دیگه.
در حال گفتوگو بودند که متوجه شدند دسته ای از پرندگان در حال فرود آمدن حوالی همان جایی که خودشان نشسته اند،هستند
پنگوئن سریع تنه ای به پسر زد و گفت:
_ببین میخوام برم یه جوری مخشونو بزنم تا یادم بدن پرواز کنم،فقط حواست باشه تابلو نکنی
+فکر نمیکنی وجود من وسط قطب خودش به اندازه ی کافی تابلو هست؟
_باشه حالا هرچی
این جمله را گفت،عینک آفتابی اش را زد،بادی در گلو انداخت و با همان شیوه ی خاصِ راه رفتن به سمت دسته ی پرندگان حرکت کرد،
همان طور که سمتشان میرفت زیر لب جملاتی که میخواست بگوید را با صدا های مختلف تکرار میکرد تا بتواند به پرنده جذب کن ترین! لحن خود برسد.
به نزدیکی زیباترین پرنده رسید،
سرفه ای کرد و تا خواست حرف بزند صدای پسر را شنید، برگشت و دید پسرک دو دست خود را کنار دهانش گذاشته و از همان جایی که نشسته بودند فریاد میزند:
بابا تو از این شانسا نداری،سطح توقعت رو بیار پایین تر.
پنگوئن هم غری زیر لب زد و هم زمان که سطح توقع خود را پایین تر می آورد، به سمت پرنده ی معمولی تری رفت و سر چرخاند تا واکنش پسر را ببیند
پسرک هم انگشتان شست هر دو دستش را به نشانه ی تایید بالا برد
پنگوئن هم باغری زیر لب به سمت پرنده ی معمولی برگشت و گفت:
سلام،میخواستم بگم میشه بهم پرواز یاد بدی؟
این را گفت و پیش خود فکر کرد آنقدرها که انتظار داشت هم جذاب بیان نکرده و بعید به نظر میرسد که جذبش شده باشد.
با صدای پرنده به خود آمد:
_حالا میخوای پرواز کنی که چی بشه؟
+خب دوست دارم افق های دور رو کشف کنم،دوست دارم خلاف مسیر حرکت کنم،دوست دارم...
_هیجان زده شدی؟
الحمدالله هم نه شبیه جاناتانی نه شبیه ماهی سیاه کوچولو
ولی حالا بازم اگر اصرار داری من حاضرم این کارو برات بکنم.
پنگوئن درحالی که سر از پا نمی شناخت با ذوق گفت:
_حالا باید چیکار کنم؟
+گوشی یا تبلت که داری؟
_گوشی یا تبلت؟
+ماسک هم که نزدی،انتظار نداری تو این وضعیت کلاسامون رو حضوری برگزار کنیم که؟
پنگوئن با ناراحتی اشاره ای به بال هایش کرد و گفت:
_من با این بال ها که نمیتونم تبلت دستم بگیرم
پرنده انگشت وسط چنگال خود را بالا برد...
و ابرویش را خاراند، بعد گفت:
پس بیخیال پرواز شو.
پنگوئن با حرص و ناراحتی به همان جایی که بود برگشت،
پسرک گفت:
_طبق موضوعات پیشنهادی تو قرار بوده یه نقشه ی درست حسابی داشته باشی پس چی شد
+فعلا که می بینی بی دست و پا و بال و زانوتر از این حرفام
_ از نظر من که تو همینطوری جذاب تری
+واقعا میگی؟کاش حداقل دختر بودی
_واقعا میگم،فقط اینکه پایان این داستان چطور باشه وقتی حتی نیم سانت هم از زمین جدا نشدی؟
+بذار بنویسیم:

در آخر پنگوئن حریف تکامل نشد

۹
۹
فاطمه هاشمی
فاطمه هاشمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید