هیچی بهتر از کرونا نمیتونست ثابت کنه که زندگی هنوز برای ما شگفتی داره،
اینقدر خو گرفته بودم به سبک زندگیم که هیچ چیزِ متفاوت دیگه ای حتی به ذهنم هم نمی رسید،
یعنی خب به هر حال فکر نمیکردم بتونم (کوایت پلیس) رو اینقدر شدید حس کنم
و تو دوره ای از تاریخ زندگی کنم که کل مردم جهان درگیر یک مرض یکسان شده باشن،
برام جالبه به چند صد سال دیگه از تاریخ سفر کنم و ببینم روایتشون از این برهه ی زمانی چیه
چطور قضاوتمون میکنن،
چه شاخ و برگ هایی به داستانمون میدن
و خب پر واضحه اصلا دلم نمیخواد به این مسئله که شاید کلا این چند ماه برای تاریخ مهم نباشه فکر کنم.
دلم میخواد تصور کنم با تمام جزئیات ریز و باشکوهش برای مخاطب آینده جذابه،
احتمالا فکر کردن به همچین چیزی روش من باشه برای گذروندن!
بله،
به تمام جزئیاتِ این روزا دقیق میشم،
مثلا فکر میکنم بچه ای که خاطراتش از محیط اطرافش رو با ماسکی روی صورتش و ماسک هایی روی صورت بقیه ثبت میکنه
چقدر تو بزرگسالی متفاوت از ما میشه؟
جزئیات رفتاریش هم با فرق میکنه حتما!
بوسیدن یک عزیز،
حاضر شدن تو جشن عروسی یک دوست،
شریک شدن یک لیوان نوشابه تو یک مهمونی
و دیدن لبخند تک تک عابرهای پیاده
تا همیشه بار معنایی متفاوتی براش دارن،
به خواهرم که دانشجو معلمه فکر میکنم
از طرف مدیر مدرسه وارد گروه شاد شده و این میشه تجربه ی کارورزیش!
باقی دوستان معلمم هم هر کدوم تو یک کلاس خالی از دانش آموز درس میدن و کلیپ پر میکنن،
این صحنه ها و این اتفاقات شگفت آور رو هرچند وقت یکبار میشه شاهد بود؟
نمیدونم
تاکی قراره ادامه پیدا کنه؟
نمیدونم
ضعف شدید در مقابل زندگی تنها چیزیه که میدونم و این روزا حسش میکنم !
درسته که تو این مدت به اندازه ی چیزهایی که از دست دادم دریافت هم داشتم،
درسته که این تجربه رو با هیچ روش دیگه ای نمیشد به دست بیارم
اما عمیقا میخوام که تموم بشه
به خاطر تمام افسردگی های اطرافم
به خاطر هر بوسه ی آمیخته به ترس
به خاطر تمام مرگ ها
و به خاطر اینکه از یاد نبریم چطور زندگی میکردیم،
باید زودتر تمام بشه...